🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 پدر

(ثبت: 265436) آبان 19, 1402 

امشب شمع هيجدهمين سال عمرم را فوت كردم و با هزار آرزو و اميد وارد نوزدهمين سال زندگي ام شدم. من خانواده خيلي فقيري دارم و اميدوارم يك روز بتوانم تغيير عمده اي ايجاد كنم. پدرم يك عكاس دوره گرد است كه عموماً روزها در اطراف ميدان آزادي از مردم عكس يادگاري مي اندازد و درآمد ناچيزش را هر شب كف دست مادرم مي گذارد و اوست كه هنرمندانه با خياطي كردن كاستي هاي بينهايت آن را پوشش مي دهد. من تنها فرزند اين خانواده سه نفري هستم و تنها ثمره عشق آنها. سالهاست كه به فقر عادت كرده ام و ديگر چشم پوشي كردن برايم عادت شده است . وقتي كم سن و سال تر بودم به داشته هاي هم سن وسالهاي خودم حسرت مي خوردم و هميشه در خلوت ذهنم يك سوال بي جواب داشتم: چرا پدرم اينقدر بي مسئوليت بود كه حتي سراغ يك كار خوب نرفت؟ هر سال وقتي در ابتداي سال تحصيلي خود را به معلم معرفي مي كردم، مي ماندم كه شغل پدرم را چگونه بيان كنم. شايد يكي از سخت ترين لحظه هاي زندگي من همان لحظه ها و لحظه هاي مشابه اي بود كه بايد درباره شغل پدرم فكر مي كردم و يا حرف مي زدم. تنها سنگ صبور من مادرم بود كه به قول معروف از گلوي خودش مي زد و در دهان من مي گذاشت. آن دو عاشق هم بودند و زندگي خود را در عين سادگي مي گذراندند. نمي دانم به سخت بودن اين زندگي ساده براي من كه در اين عصر تكنولوژي اولين گامها را بر مي داشتم فكر مي كردند يا نه؟ هر سال شب تولد من شب شادي خانواده كوچكمان بود؛ مادرم به هر سختي بود با پس اندازش يك شام نسبتاً مفصل شايد شبيه آنچه كه همه دوستانم هر شب مي خورند، تهيه مي كرد و سعي داشت با دادن هديه اي آن شب را برايم خاطره انگيز كند و هميشه موقع هديه دادن مي گفت: اين هم هديه من و بابات! مباركت باشد! مي دانستم كه عملاً پدرم هيچ نقشي در تهيه آن نداشته است؛ تنها بخشي كه زحمتش به عهده پدر بود و خوب هم از پس آن برمي آمد عكس يادگاري بود.
هيجده سال به اين روال گذشته بود و مي دانستم امسال هم اگر كمتر از پارسال نباشد بهتر نيست؛ بخصوص كه خرج آماده شدن من براي امتحان كنكور خيلي سنگين شده بود. امسال هم مثل سالهاي گذشته وقتي پدرم به خانه برگشت يك جعبه شيريني به همراه داشت. مي دانستم كه صبح قبل از رفتن مادرم توصيه آن را كرده بود. از پشت پنجره به حياط كوچك نگاه مي كردم كه پدرم وارد شد؛ مثل هميشه خيلي كم حرف، ولي خنده رو. هيچ چيز نمي توانست شادي چهره اش را در هم بريزد، مگر خبر مرگ عزيزي. هميشه او را با چهره شاد ديده بودم اما چهره شادش برايم هيچ اهميتي نداشت. چيزي كه ذهنم را به خود معطوف كرده بود يك زندگي راحت بود. . از سالها پيش با خودم عهد كرده بودم كه يك روز حرف هايم را به او بزنم که چرا اين زندگي را دوست دارد؟ خانه اي كلنگي كه سهم الارث مادرم بود و هزار چيز نداشته ديگر كه جايشان را در خانه خالي مي ديدم و تمام اين كسري ها به اين خاطر بود كه او تن به كار نداده بود.
آن شب مثل همه شبها زود شام خورديم؛ ولي برخلاف هميشه مفصل تر و براي من دلچسب تر و بعد از شام هم مراسم ساده تولد با يك كيك كوچك و نهايتاً مادرم كه بهترين لباسش را به تن كرده بود و با لوازم آرايش ارزان قيمتش كه امروزه در كيف تمام دختربچه هاي دبيرستاني پيدا مي شد، ته آرايشي كرده بود و همين ته آرايش صورت مهربانش را دوچندان زيبا و دوست داشتني كرده بود؛ به كنارم آمد، مرا مادرانه در آغوش كشيد، گونه ام را بوسيد و جعبه اي كوچك را در دستم نهاد؛ بازش كردم. يك زنجير نازك نقره بود با پلاك الله که خيلي خوشحالم كرد. اولين باري بود كه چنين چيزي هديه مي گرفتم. خودش آن را به گردنم آويخت و مثل هميشه تكرار كرد: اين از طرف من و پدرت بود. برخلاف تمام سالها كه پدر بعد از بيان اين جمله مرا مي بوسيد و تبريك مي گفت، در اتاق نبود. هر دو تعجب كرده بوديم. پرسيدم: بابا كجا رفت؟ و مادرم متعجب تر از من پاسخ داد: نمي دانم. لحظاتي نگذشته بود كه پدر با يك صندوقچه چوبي نه چندان بزرگ وارد شد. برق شادي در نگاهش موج مي زد؛ جلو آمد، مرا درآغوش كشيد، به گرمي به تنش فشرد و در گوشم زمزمه كرد: مرد شدي! اولين باري بود كه اين حرف را از دهانش مي شنيدم. احساساتي شده بودم. حس عجيبي بر سينه ام چنگ مي انداخت. وقتي از آغوشش بيرون آمدم صندوقچه را به سمت من گرفت و گفت: اين تمام گنج من و هديه توست! ماحصل سالها زندگي من است. با هيجان زياد آن را گرفتم. مادرم همچنان متعجب ما را نگاه مي كرد. همه نشستيم و من صندوقچه را به آرامي باز كردم؛ از آنچه مي ديدم مات و متحير ماندم؛ اصلاً درذهنم نمي گنجيد. يك صندوقچه پر از عكس همه از خودم در حالت هاي مختلف خيلي خيلي زياد. پدر آخرين جرعه هاي چايش را سر كشيد و گفت: توي اين صندوقچه 7300 عكس از تو نگهداشتم؛ از وقتي که به دنيا آمدي هر روز يك عكس از تو گرفتم، خودم ظاهرشون كردم و پشت هر كدام تاريخ آن روز بخصوص ثبت شده. مي داني چرا؟ دلم نمي خواست لحظه هاي قشنگ بزرگ شدندت را فراموش كنم. شايد به نظر شما خيلي شبيه به هم و تكراري باشند؛ اما اين اشتباه بزرگي است؛ چون تمام آنها با هم فرق دارند. تنها شباهت آنها به هم در اين است كه تو در تمام عكس ها مي خندي و اين بخاطر اين است كه من عاشق خنده هاي تو هستم. سعي كردم آن ها را طوري بگيرم كه احساس نكني و به همين خاطر طبيعي ترين حالت را در عكس ها داري. تو امروز وارد نوزده سالگي مي شوي، بد و خوب را از هم تشخيص مي دهي، براي آينده ات تصميماتي داري و براي رسيدن به آن تلاش مي كني؛ ولي يك چيز را فراموش نكن؛ در هر شغلي كه هستي و به هر پست و مقامي كه رسيدي سعي كن مردم را شاد كني! شادي آنها را حفظ كني و خود را شاد نشان بدهي. اصلاً مي داني چرا من عكاسي مي كنم؟ چون عاشق ثبت لحظات شادي مردم هستم. سالها عكس انداخته ام و نگاتيو همه را حفظ كرده ام و هنوز هم همه را بياد مي آورم: آن لحظه بخصوص را كه عكس گرفته ام بياد مي آورم؛ دخترها و پسرهايي كه تازه نامزد كرده بودند؛ عروس و دامادهايي كه در شب عروسي شان عكس يادگاري انداخته اند؛ پدر و مادر هايي كه در اولين روز تولد اولين فرزندشان شادي مي كردند؛ پير مرد و پيرزن هايي كه با ديدن شادي جوان ها به زندگي اميد دوباره پيدا مي كردند؛ مادري كه پسر سربازش را در آغوش مي فشرد … همه و همه را به ياد دارم. عشق و شادي در تمام آنها موج مي زند از تو مي خواهم كه دنبال شادي مردم باشي.
امشب هم گذشت. خواب از چشمانم فراري شده است. حرف هاي پدرم هنوز توگوشم زنگ مي زند و هنوز هم به عكس هاي خودم خيره ام. او راست مي گفت. اصلاً شبيه هم نيستند؛ حداقل يك روز با هم فرق دارند. از خودم بدم مي آيد؛ از اينكه نسبت به او چه افكار بدي داشتم. او مرد بزرگي بود كه خودش را به دنيا نفروخته بود. دنبال عشقش رفته بود، به آن رسيده بود و آن را حفظ كرده بود. آرمانگرايي بود كه به حقيقت آرمانش رسيده بود و همين وجه تمايز او با بقيه بود. چيزي كه از او يك مرد قابل احترام و افتخار ساخته بود. كاش مي شد فرياد بزنم كه چقدر دوستش دارم. شايد به اندازه تمام اين سالها كه از او دور بوده ام. امشب شمع هيجدهمين سال عمرم را فوت كردم و با هزار آرزو و اميد وارد نوزدهمين سال زندگي ام شدم.

 

 

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند (1):

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند (3):

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا