مرد بازنده!

…مرد با خود اندیشید:

اگر برنده ی قرعه کشی حساب پس انداز بانک بشوم دنیا به کامم می شود.حداقلش این است که دوسه دفتر چاپ نشده ی شعرم را چاپ و منتشر می کنم.شاید یک دستگاه ماشین سواری صفر هم برای اسد پسرم خریدم.حتی می توانم یک باغچه هم اطراف کن بخرم و تابستانها آنجا را ییلاق کنم.حتی …

زن رشته ی افکارش را پاره کرد:

-این قبضهای برق و آب را کی می خواهی بپردازی؟فردا پس فرداست که بیایند قطع کنند.

مرد چیزی نگفت….

شب جمعه به گورستان شهر رفت و کنار قبر پدرش چمباتمه زد.روح پدرش را به یاری طلبیدو در عالم خیال از آن بزرگوار خواست تا در حقش دعا کند و از خدا بخواهدکه پسر خلفش برنده ی قرعه کشی حساب پس انداز شود.حتی از روح پدر خود قول گرفت و بعد به خانه برگشت.

….یک ماه بعد اسامی برندگان آن دوره از قرعه کشی حساب پس انداز بانک را اعلام کردند.مرد هرچه روزنامه ها را زیرو رو کرد اسم خودش را به عنوان برنده ندید.سخت دمغ شد.

شب جمعه ای دیگر باز به گورستان رفت.کنار قبر پدرش چمباتمه زد.روح پدرش را طلبید و در عالم خیال به او توپید:

-مرد حسابی!تا موقعی که زنده بودی کم در حقّت خوبی کردم؟کم خرج و مخارجت را تامین کردم؟آخر از شما چه چیز کم می شد اگر از خدا می خواستی مراهم بنده ی قرعه کشی حساب پس انداز کند؟وزد زیر گریه.

یک شکم سیر که گریه کرد ، خواب او را در ربود.در عالم خواب پدر بزرگوارش را دید که با خشم به طرفش می آید.رسیده و نرسیده شترق خواباند توی گوش پسر و گفت:

-این دری وری ها چه بود که بلغور می کردی؟پسر گریه کرد.پدر دلش به حال او سوخت.دستی به سر پسرش کشید و مهربانانه گفت:

-آخر پسرم.تو حداقل یک حساب پس انداز در بانک باز می کردی تا من دعا می کردم که در قرعه کشی اش برنده شوی!!

…..