🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
تصور دنیای عظیم با باورهای رنگارنگ، طبیعتی از جهان که پر شده از تظاهر به خوشبختی. اندیشه های دور و دراز آدمی، سردرگمی شبها و احساس درد در شقیقه ی عالم که گویی گرفتار میگرن پوچی شده است. فریاد سیاستی گنگ که فضای سرزمین ها را پر کرده است و گوش عالم که پر شده است از بلوای جنگ ناتمام و نابرابر. تقابل تخته پاره ای با امواج خروشانِ فرهنگ و سکه های زنگ زده ته مانده ی تمامِ آنچه در خزانه ی انسانیت است آنهم به رسم پایبندی بعضی به اصول. کابل ها و امواج که سر در آخور ارتباطِ بشر کرده اند و حیف که از خرمنِ خویشاوندی تنها پرِ کاهی به جا مانده است به نام معاشرتِ باهم و بی هم. انسان که بویِ خوشِ محبتش را با شیشه های پر شده از گندابِ ساخت ِ بشر طاق زده است. عروسک های متحرک با رنگ و لعابِ شیک، درونی آکنده از ضایعات. ورایِ دانش و تفکر، جادویِ خودپسندی، زمزمه هایِ زیر لب: من برترم، …
فاجعه ای که در زمانی نامعلوم در تمامِ مکان ها، انسان را از انسان دور کرده است و محوریت هستی را از گردش بر مدارِ زندگی به گردش بر مدارِ مرگ ِ تدریجی افول داده است. تزریقِ مالیخولیایِ جبر به بدنه ی شعورِ آدمی…
جهان پر شده است از نابینایانی که به عصای نابینای دیگری تکیه زده و راه خانه را گم کرده است.
چرا دلم برای هیچکس تنگ نمی شود؟
چند نفر دنیای احساس مرا درک می کنند؟
دلی که برای آدمها و گره های کورِ فلاکتشان می سوزد چرا برای کسی تنگ نمی شود؟
احساس تک یاخته ای را دارم که انگار ریشه در هیچ کجا ندارد.
اینها را یک روز در آینه با خود گفتم.
انسانی که خود را شماتت می کند و خود را در ماشین حسابِ ذهنش ضرب و تقسیم می کند وای اگر به صفر برسد! گل یا پوچ؟
بگذار هرچه می خواهد بشود. واقعیت این است که آتش سوزاننده است و آب در دمای صفر درجه یخ می زند. به همین سادگی…
عابری اگر حرفهایم را بشنود پوزخندی شاید مهمانم کند و راهش را بگیرد و برود و در عرض چند ثانیه حتی یادش نیاید که…
افکارم مثل تیله های بازیگوش در قوطیِ سرم بازی می کنند و صدایشان را می شنوم. کاش ذهنم قهرمانِ پرش از ارتفاعِ هستی بود. نمی خواهم فیلسوف باشم ولی دلم می خواهد فلسفه بعضی چیزها را بدانم. کاش شعبده بازی بلد بودم. آنوقت از دستمالی که در دستم حلقه می کردم غولِ چراغ جادو درست می کردم تا مرا به تمام آرزوهایم برساند. نمی دانم این طعم تلخ قهوه است در تهِ گلویم یا حقیقتی را قورت داده ام. حالا که شعبده نمی دانم پس این منم. خودِ خودم.
عنکبوتِ خواسته های بشر و انبوه تارهایی که دست و پای آدمی را به هم گره زده است. چشمه های زل زده بر قدِ آدمی نه قدرِ آدمی و ساقه ی نیلوفریِ تفکر که گرفتارِ شعبده ی تقلب شده است.
خوابم نمی برد. پشت پنجره ای که سالها گرد و غبار دریچه ی نورانی اش را پوشانده و روشنیِ شمعی که ناامید از منبعِ نور جان خود را به آتش می کشاند و قطره قطره وجودش جویباری می شود و از دیواره ی تقلای تاریکی ها فرو می ریزد. ستیز روشنی و تاریکی! می دانید! مدادها می رقصند زیرِ تیرباران افکار در میدانِ چوبینی که روزگاری تنه ی درختی عظیم بود. خوابم نمی برد. گاهی بیداری بدترین حادثه ایست که برایم اتفاق می افتد. وقتی سربازان ِ ذهنم مرا به رگبارِ کلمات می بندند. زندگی زیر سایه ی رنگهایی که خط مشی گنگ و مبهمی را رقم می زنند همان سردرگمی در کوچه های اندیشه است وقتی جایی برای رسیدن وجود ندارد…
انتهای تمام آرزوهایم باران است. تماشای باران به امیدِ رنگین کمانی که زبان باز می کند و می گوید: من هفت رنگم. رنگین کمان بی ریاست…
تمامِ بدنم درد دارد، چشم هایم بیشتر…
درمانِ دردِ نان، قرصِ نان است به همین سادگی. نان مکملی ندارد.
در روزگاری که فرقِ بین تظاهر و حفظِ آبرو را نمی شود تشخیص داد، آدمها تر و خشک با هم می سوزند.
کودکی گفت: زندگی را تعریف کن بدون حرفِ اضافه.
مادر: درد، درد، درد
کاغذهای چاپ شده زیر دستگاهِ طمعِ آدمی، بویِ خون و تعفن برخاسته از بردگیِ بشر. ماهیتی که بشر به اصلِ قدرت و ثروت می دهد و در نهایت همین قدرت و ثروت است که بشر را به صلابه می کشاند.”از ماست که بر ماست.”
تعجب نمی کنم از خودم. این روزها که همه مشغولِ نبشِ قبر آرزوهایشان هستند. من به آنها نمی گویم آرزو، من به آنها می گویم رویاهای بی بازگشت. رویاهایی که در زمانِ خودشان دست یافتنی یا دست نیافتنی هستند. میان این همه سادگی اما جهان انگار در خود می لولد و من بازیگری آماتور هستم که به دست و پای خودم می پیچم مثل خیلی از آدمها. گاهی ابهتِ این صحنه ی تئاتر به جانم چنگ می اندازد. انگار دردهایم مثل سنگ به چکمه هایم غل و زنجیر شده اند و چقدر سخت است گام نهادن بر این صحنه. در صحنه ای که ما آدمها خودمان و با دستانِ خودمان خشت خشت نامهربانی روی هم سوار می کنیم و دیوار بلندِ فاصله را رج می زنیم/ چگونه می شود روی صحنه ای پر از دیوار قدم زد؟ و در آخر در برمودای خودساخته ی خویش تا ابد زندانی می شویم. انتهای تمام بودن اگر نبودن است و انتهای تمامِ آمدن ها اگر رفتن است پس دل نمی بندم به هیچ. دلم یک کاسه عشق می خواهد.
نوشتم شاید روزی جایی خوانده شود
ارغوان
کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند (8):
اردیبهشت 26, 1395
درود و عرض ادب
بسیار زیبا ست آفرین
پاسخ
اردیبهشت 26, 1395
درود جناب ترمک بزرگوار
سپاسگزارم
پایدار باشید
پاسخ
اردیبهشت 27, 1395
درمانِ دردِ نان، قرصِ نان است به همین سادگی …
سلام
دست به قلم بودن ، ورای خلق اثر و فارغ از لذت و ثمر ، چقدر خوب آدم رو خالی می کنه اما این موهبت عظیم به همه عنایت نشده …
خوشا به حال شما که از این نعمت برخوردارید.
برقرار باشید
پاسخ
اردیبهشت 29, 1395
سلام جناب هوشیار بزرگوار
سپاسگزار لطفتان هستم
زنده باشید
پاسخ
اردیبهشت 29, 1395
سلام .سماع قلمتان به زیبایی تمام و اندیشه پاکتان ناب و درکتان ازحقیقت بسیار عالی وبه جا .بسیار لذت بردم وبه یاد گار کپی کردم . شک نکنید همه جا خوانده خواهد شد . موفق ومانا باشید وقلمتان همچنان جوشان
پاسخ
اردیبهشت 29, 1395
سلام جناب درویش بزرگوار
لطف شما بسیار است
حرف هایم ساده است و از سادگی، اما همین سادگی ها کمتر به چشم می آیند و خیلی از ما توجهی به ریزه کاریها نداریم
هرچند تنها درددلی کوچک بود
سپاس از بذل توجهتان بزرگوار
پاسخ
اردیبهشت 29, 1395
سلام جناب درویش بزرگوار
لطف شما بسیار است
حرف هایم ساده است و از سادگی، اما همین سادگی ها کمتر به چشم می آیند و خیلی از ما توجهی به ریزه کاریها نداریم
هرچند تنها درددلی کوچک بود
سپاس از بذل توجهتان بزرگوار
پاسخ
اردیبهشت 29, 1395
سلام جناب هوشیار بزرگوار
سپاسگزار لطفتان هستم
زنده باشید
پاسخ
اردیبهشت 30, 1395
سلااااااام و عرض ادب بانوووو.
ابجی گلم تو این زمانه همه اینجوری شدن…
عشق واقعی کو..
مرد واقعی کو!…
منکه خدا دیدم….
مرد خدا دیدم…
اونم یکی دو تا
که واسه خاطر خدا مرد بودن….
اما کلی بگم….
عااالی بود
عااالی…
مخصوصا بخش پایانی که با رنگقرمز نوشته شده…
برقرار باشی
یاحق
پاسخ
اردیبهشت 31, 1395
سلام سوگند عزیز
سپاسگزار نگاه مهربانتان هستم
زنده باشید و شاد
پاسخ
شهریور 29, 1395
آفرین عزیزم بسیار عالی بود
پاسخ
شهریور 30, 1395
سلام مهناز عزیز
سپاسگزارم مهربان
پاسخ
بستن فرم