🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 شعر عقاب از زنده یاد ناتل خانلری

(ثبت: 7890) اردیبهشت 16, 1396 

گشت غمناک دل و جان عقاب

چو ازو دور شد ایام شباب

دید کِش دور به انجام رسید

آفتابش به لبِ بام رسید

باید از هستی، دل بَر گیرد

ره سوی کشور دیگر گیرد

خواست تا چاره ی نا چار کند

دارویی جوید و در کار کند

صبحگاهی ز پی چاره ی کار

گشت بربادِ سبک سیر سوار

گله کاهنگ چرا داشت به دشت

ناگه از وحشت، پُر و لوله گشت

وان شبان ، بیم زده ، دل نگران

شد پی بره ی نوزاد دوان

کبک ، در دامنِ خاری آویخت

مار پیچید و به سوراخ گریخت

آهو اِستاد و نگه کرد و رمید

دشت را خطِ غباری بکشید

لیک صیاد سرِ دیگر داشت

صید را فارغ و آزاد گذاشت

چاره ی مرگ ، نه کاری ست حقیر

زنده را دل نشود از جان سیر

صید هر روزه به چنگ آمد زود

مگر آن روز که صیاد نبود

آشیان داشت در  آن دامنِ دشت

زاغکی زشت و بد اندام و پَلشت

سنگ ها از کف طفلان خورده

جان ز صد گونه بلا در برده

سا ل ها زیسته افزون ز شمار

شکم آکنده ز گند و مُردار

بر سر شاخ ورا دید عقاب

ز آسمان سوی زمین شد به شتاب

گفت کای دیده ز ما بس بیداد

با تو امروز مرا کار افتاد

مشکلی دارم اگر بگشایی

بکنم آن چه تو می فرمایی›

گفت  ما بنده ی درگاه توییم

تا که هستیم هوا خواه تو ییم

بنده آماده، بگو فرمان چیست ؟

جان به راه تو سپارم ، جان چیست ؟

دل ، چو در خدمت تو شاد کنم

ننگم آید که ز جان یاد کنم

این همه گفت، ولی با دل خویش

گفت و گویی دگر آورد به پیش

کاین ستمکار قوی پنجه کنون

از نیاز است چنین زار و زبون

لیک ناگه چو غضبناک شود

زو حساب من و جان پاک شود

دوستی را چو نباشد بنیاد

حزم را باید از دست نداد

در دلِ خویش چو این رای گزید

پَر زد و دور تَرَک جای گزید

زار و افسرده چنین گفت عقاب

که  مرا عمر ، حبابی است بر آب

راست است این که مرا تیز، پر است

لیک پرواز زمان تیز تر است

من گذشتم به شتاب از دَر و دشت

به شتاب ایام از من بگذشت

گر چه از عمر ،‌دلِ سیری نیست

مرگ می آید و تدبیری نیست

من و این شه پر و این شوکت و جاه

عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟

تو بدین قامت و بالِ ناساز

به چه فن یافته ای عمر دراز ؟

پدرم از پدر خويش شنيد            

که يکي زاغِ سيه روي پليد

 با دو صد حيله به هنگام شکار              

صد ره از چنگش کردست، فرار

پدرم نيز به تو دست نيافت              

تا به منزلگه جاويد شتافت

 ليک هنگام دمِ باز پسين             

چون تو بر شاخ شدي جايگزين

 از سرِ حسرت، با من فرمود               

کاين همان زاغ پليدست که بود

 عمر من نيز به يغما رفته است              

یک گل از صد گل تو نشکفته است

چیست سرمایه ی این عمر دراز ؟

رازی این جاست، تو بگشا این راز

زاغ گفت ار تو در این تدبیری

عهد کن تا سخنم بپذیری

عمرتان گر که پذیرد کم و کاست

دگری را چه گنه ؟ کاین ز شماست

ز آسمان هیچ نیایید فرود

آخر از این همه پرواز چه سود ؟

پدر من که پس از سیصد و اند

کانِ اندرز بُد و دانش و پند

بارها گفت که برچرخ اثیر

بادها راست فراوان تاثیر

بادها کز زِبَر خاک و زند

تن و جان را نرسانند گزند

هر چه از خاک ، شوی بالاتر

باد را بیش گزندست و ضرر

تا بدانجا که بَر اوجِ افلاک

آیتِ مرگ شود ، پیک هلاک

ما از آن  سال بسی یافته ایم

کز بلندی ،‌رخ برتافته ایم

زاغ را میل کند دل به نشیب

عمرِ بسیارش  از آن گشته نصیب

دیگر این خاصیت مُردار است

عمر مردار خوران بسیار است

گند و مردار بِهین درمان ست

چاره ی رنجِ تو زان آسان ست

خیز و زین بیش ،‌رَهِ چرخ مپوی

طعمه ی خویش بَر افلاک مجوی

ناودان ، جایگهی سخت نکوست

به از آن کنجِ حیاط و لب جوست

بس که صد نکته ی نیکو دانم

راه هر برزن و هر کو دانم

خانه ای در پس باغی دارم

وندر آن گوشه سراغی دارم

خوان گسترده الوانی هست

خوردنی های فراوانی هست…

آن چه ز آن زاغ چنین داد سراغ

گندزاری بود اندر پس باغ

بوی بَد ، رفته ا زآن ، تا رَهِ دور

معدنِ پشه ، مقام زنبور

نفرتش گشته بلای دل و جان

سوزش و کوری دو دیده از آن

آن دو همراه رسیدند از راه

زاغ بر سفره ی خود کرد نگاه

گفت  خوانی که چنین الوان ست

لایقِ حضرت این مهمان ست

می کنم شکر که درویش نی ام

خجل از ما حضر خویش نی ام

گفت و بنشست و بخورد از آن گند

تا بیاموزد از او مهمان پند…

عمر در اوج فلک بُرده به سر

دم زده در نفس باد سحر

ابر را دیده به زیر پرِ خویش

حَیَوان را همه فرمانبر خویش

بارها آمده شادان ز سفر

به رهش بسته فلک طاقِ ظفر

سینه ی کبک و تذرو و تیهو

تازه  و گرم شده طعمه ی او

اینک افتاده بَر این لاشه و گند

باید از زاغ بیاموزد پند !!

بوی گندش دل و جان تافته بود

حال بیماری دِق یافته بود

دلش از نفرت و بیزاری ، ریش

گیج شد ، بست دمی دیده ی خویش

یادش آمد که بر آن اوج سپهر

هست پیروزی و زیبایی و مهر

فَرّ و آزادی و فتح و ظفرست

نفسِ خرم باد سحرست

دیده بگشود به هر سو نگریست

دید گردش اثری زین ها نیست

آن چه بود از همه سو خواری بود

وحشت و نفرت و بیزاری بود

بال بر هم زد و بر جست ازجا

گفت که ای یار ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز

تو و مردار تو و عمر دراز

من نی ام در خور این مهمانی

گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مُرد

عمر در گند بسر نتوان بُرد  …

شهپرِ شاه هوا ، اوج گرفت

زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالاتر شد

راست با مهر فلک ، همسر شد

لحظه‎ یی چند بر این لوح کبود

نقطه ‎یی بود و سپس هیچ نبود

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند (4):

نظرها
  1. طلعت خیاط پیشه

    اردیبهشت 16, 1396

    درود بر استاد طارق ارجمند با این انتخاب زیبا

  2. اسماعیل علیخانی

    اردیبهشت 16, 1396

    سلام بر استاد طارق

    یاد این بیت افتادم

    برو این دام بر مرغی دگر نه

    که عنقا را بلندست آشیانه

  3. سمانه تیموریان

    اردیبهشت 16, 1396

  4. منصور شاهنگیان

    اردیبهشت 21, 1396

    هزاران آفرین بر این حسن انتخاب …

  5. مه ناز نصیرپور

    اردیبهشت 23, 1396

    عالی بود استاد

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا