🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 بخش سوم مثنوی عشق

(ثبت: 1350) اردیبهشت 9, 1395 

بخش سوم مثنوی عشق اخیراً ویرایش شده  و صرفاً برای ثبت در شعر پاک ارسال گردیده است ،  به علت طولانی بودن آن ، انتظار مطالعه کامل این اثر را از شاعران گرانقدر ندارم.

 

سر، به بسم الله الرحمن الرحیم

می‌نهـم بر سـاحت ربِّ کـریـم

می‌نهم سر تا سـرافـرازی کنیم

پـرده‌ای از عشق را بـازی کنیم

 

بخش سوم

لحظه‌ای غافل شدم از مثنوی

بشنو اینک این سرود معنوی

چون جهان از عشق و او هم زنده است

مرگ مردودِ شعورِ بنده است

من که می‌دانم نمیرد ذرّه‌ای

ره به نابودی نگیرد ذرّه‌ای

هست این نکته برای من یقین

می‌شود ظاهر خداوندِ زمین

می‌رسد نوری دگر از کوی غیب

در وجود او نیابی هیچ عیب

واعتصم گوی است و حبلِ کردگار

وحدتی سازد بپا در روزگار

از نگاهش «خار‌ها گُل می‌شود»

وز کلامش «سرکه‌ها مُل می‌شود»[

چون که او آید ستم گُم می‌شود

عدل ارزانی به مردم می‌شود

چون که آید فتحِ دل در نَصرِ او

آدمیّت گل کند درعصرِ او

عصرِ او زیبا بوَد آیینِ زیست

عالَم از خونِ بشر گلگونه نیست

علمِ ذرّاتِ نهان می‌آورد

از انرژی یک جهان می‌آورد

عصر او آهن دگر بی کاره است

دانش جرمی بَرَش بی چاره است

نوعِ ابزارش ز جرمِ خام نیست

با نگاهش می‌کند اجرام نیست

عصرِ او را عصر ِجان نامیده‌ام

آفتِ فصلِ خزان نامیده‌ام

از انرژی جملگی پُر می‌شویم

تاج دانش بر سرِ خور می‌شویم

می‌شویم از خود به آسانی جدا

غیبِ عالَم می‌شود مشهودِ ما

خود پرستان را رها از خود کند

خودگرایان را جدا از خود کند 

بُخل و نِخوت می‌زداید از بشر

محو و نابوداست از او هرچه شَر

تیغ و زندان،دار‌ها و ننگِ جنگ

خود به نابودی کشد، او بی‌درنگ

حسِ انسان چون فرا باشد زِ “پَنج”

سیصد و اندی دگر آرَد چو گنج

این‌چنین گنجی درونِ آدمی‌ست

جُستَنِ آن، با جِنابَش در دَمی‌ست

عصر حاضر را یکی دَر وا شده

بیست و یک حس در بشر پیدا شده

چشم سوّم پشتِ چشمِ ما نهان

بنگرد آن بر جهانِ بی کران

دیده شد با این چنین چشمی عیان

قدرت و غوغای طی‌الارضیان

چون درآید پیرِ رندانِ خدا

می‌شود آسان ز تن‌ها “جان” جدا

حسِ پرواز است آری حسِ جان

آسمان‌ها طی کند جان، بی گمان

گر رها گردیم از بَندِ هوس

تا خدا او می‌کِشد پَر، یک نفس

دست اگر بر نفس خیره یافتی

حسِ پرواز از درون دریافتی

عشق را برتن چو پیراهن کنیم

ما جهان را طی بدون تن کنیم

می رسد مردی که غوغا می کند

بس گره در کار و او وا می‌کند

تازه آن جا ما مسلمان می‌شویم

عاشقِ آیاتِ قرآن می‌شویم

حالیا بشنو تو از باب خِرَد

آدمی را تا خدا خوش می‌بَرَد

عشق برعالم خداوندی کند

با خِرَد احساسِ خرسندی کند

عشقِ ما شمس است و مولانا خِرَد

عقل چون دامی که دایم می‌چَرَد

مرغِ دل را عشق چون پَر وا کند

تا خدا پرواز، بی‌پروا کند

باتوهستم با تو ای بودایِ عشق!

گوهر انسانیِ دنیای عشق

ای سلیمان! نور چشم وحدتی

تو بزرگی در سرای عزتی

دست بر دستم بنه در کار عشق

با تو باید بود تا دیدار عشق

آن چه تو خواهی به دینِ آخر است

برهدف این راه بس آسان‌تر است

دین آخر شوقِ فریادِ خداست

دین آخر، دینِ آزادِ خداست

نیست اِکراهی در این دین عظیم

این بود تفسیرِ «رحمن و رحیم»

حالیا ای جمله ی ادیان به هوش

چون محمّد(ص) آمده دیگر خموش!

انبیا او را ستودند از وفا

جمله باید کرد بر او اقتدا

آی بودایی! بیا جان منی

تو به وحدت رکن ایمانِ منی

می‌رسد از راه آری گاهِ عشق

باتو هم‌پیمان شوم در راهِ عشق

من گشودم رازِ قرآن مبین

وحدت ما با شما باشد یقین

داستانِ آن عَنَب، انگور شد

اختلاف آخر ز مردم دور شد

آنکه آزاری به حیوانی نداشت

بی‌گمان افکارِ شیطانی نداشت

آی بودایی! بخوان این داستان

من شنیدم خود ز جمعِ راستان

خیمه در قلب بیابان زد حسین(ع)

دل به دریا، دل به طوفان زد حسین(ع)

باید او می‌رفت و ماندن زهر بود

دیده‌اش پرخون ز غم، چون بحر بود

رأس خیمه چون کبوتر لانه کرد

لانه‌اش کی دلبرم ویرانه کرد

ماند آنجا، تا کبوتر پر کشید

وانگه او خیمه به هجرت برکشید

هست حیوان ذاکری در کوی دوست

در دلِ او عشق و شادی، آرزوست

دیده‌ام صیاد‌ها را ای نگار

جملگی بودند صیدِ روزگار

جانیان چون جان ز پیکر‌ها بَرند

خیلِ جان‌ها سینه‌هاشان بَردَرند

آه ! ای صیاد، صیادی خطاست

در پی هر صید موجی از بلاست

در سفر‌هایی که با جان داشتم

تجربت‌هایی ز حیوان داشتم

گاه حیوان برتر از انسان شود

آدمی تحقیرِ یک حیوان شود

عارفی در دَشت در ذکر و دعا

دید مرغی هست با او هم نوا

دلرُبایش مرغ صحرا ، نغمه‌خوان

بود و عارف ذکر خود بِشنید از آن

راست فرمود آن خداوند کریم

ذرّگان را هست تسبیحی عظیم!

ذرّه‌ها خود یک سپاه و ملتند

روز و شب تسبیح‌گویِ حضرتند

بس شعوری دیده شد در ذرّه‌ها

کان همه باشد نگارم از خدا

خوانده باشی گفته‌ی حق در کتاب

دفن مرده یادِ ما داده غُراب

این سخن یعنی که هر موجود را

ارتباطی بوده با ذات خدا

ذرّه می‌داند که صد قرن دگر

  خود چه آید بر سرِ نوعِ بشر

از فرودِ طاق کسری بی‌خبر

کی بود خود مردم اهل نظر

چون رسول آمد به دنیا این چه بود

چارده خود کنگره آمد فرود؟

درسرودِ عشق‌شان یک نکته بود

دینِ احمد گوی سبقت را ربود

دین احمد بُت‌زُدایی می‌کند

در جهان یک تن خدایی می‌کند

آن تن بی تن خدای لایزال

کی شناسد کس ورا، کان شد محال

ای پریشان در پی لَهو و لَعِب

بر خدا آخر کجا باشی مُحِب؟

خود سبب شو تا سبب آید تو را

بی‌سبب آخر چه خواهی از خدا؟

دیده‌ام خود چشمِ حق بین ذرّه راست

چون تجلی‌گاهِ ذاتِ کبریاست

آن ز فردا‌ها خبر دارد چه‌سان؟

زان که در ذرّه بود جانِ جهان

بی‌خبر بودم من از کارِ قضا

بر رهاندم یک پَرنده از بلا

تا بمیرم کی رَوَد از یادِ من

یک “غُراب” از غیب شد استادِ من…!!

 کی پذیرد عقل ما این را دُرُست

چون که غافل بوده از روزِ نَخُست

گُربه‌ای با آدمی در گفتگو

شد به عصرِ ما به حق ای دوست او!!

ای بشر، بر خود مشو غَرّه،  که هست

از تو بالاتر، در این دنیای پست

ازچه یک آهو به دامان رضا‌ست؟

یا شتر خود زائر کوی وفا‌ست؟

مفاعِلن فَعَلاتُن مَفاعِلُن فَعلُن

غزل به عشقِ رضا آی و باز غوغا کن

تمام پنجره‌هایت سرودِ اعجاز است

و باب رحمت ولطفت به روی‌مان باز است

هنوز بانگِ شِفا جُسته در حرم جاری‌ست

نقاره زن ز فرازی که نغمه‌پرداز است

هنوز نابِ کلامت به مَرو و نیشابور

به جمع اهلِ مکاتب، شکوهِ اعجاز است

هنوز گویش نغزت به قصرِ عباسی

به عصرِ فقه تعالی، ستم‌بَرانداز است

اگرچه دور از آن بارِگاهِ احسانم

رَمیده مرغِ دلم در حرم به پرواز است

رسانده جان به ضریحت سلام آهو را

که عاشقانه تو را آهویی در آواز است

زلطف و مهر تو ای ثامن‌الحجج، طارق

به کارگاهِ ادب عاشقی غزل‌ساز است

فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

ممکن آید ازخدا ناممکنات

گر ز شأن عنکبوتم باخبر

چون به کُنهِ ذرّه‌ای کردم سفر

زین سبب ای رَهنَوردِ حق نگار

واقفم بر قدرتِ پروردگار

آی انسان کمتر از آهو مباش

می بجو هوهوکنان بی هو مباش

عمر ما بی می‌، نگارا باطل است

این سبو، بی باده تنها یک گِل است

آی انسان تو سبویی، می‌بجو

گر خطایی گفته‌ام آن را بگو

“می” تو را “جان” است و بر او کن نظر

لحظه‌ای غافل مشو زان شیرِ نر

شیرِ نر باشد تو را جان در بدن

قدرتش؟، نتوان بگویم در سخن

هشت‌پایی هست آگه‌تر ز ما

روز اول دیده  ختم ماجرا!

هشت‌پا را تو مبین “جان” را ببین

کو خبر دارد ز غیب ای نازنین[1]

شد اذان گوی خدا از دیرباز

آن خروسِ خوش نوایِ پُر زِ راز

جان که همواره خروسی می‌کند

با عروس دل عروسی می‌کند

در زفاف آن لحظه‌ی روحانی‌اش

دل شود مدهوشِ نغمه خوانی‌اش

جان اذان گوی دلِ عشاق شد

زین سبب دل را به جان مشتاق شد

خوابِ غفلت بس از آن بیدار شو

دیو باشد نفس و در پیکار شو

نارنینم راه گمراهان مرو

جان تو را یار است و رَه بی‌آن مرو

آی غافل! چون پیِ خوابِ خوشی

پای از بیداری جان می کشی

برکشان پا، من همانا طارقم

بر خدایِ مهربانم عاشقم

گُفت مولانا که اصلِ آخریم

گوی توفیق و کرامت می‌بریم

در طلوع عشق فجرِ صادقیم

کشتی وسواس را ما غارقیم 

می‌زداید جانِ جان وسواس را

وز جهان خود لشکرِ خناس را

گر به آزادی سخن آورده‌ایم

عاشقیم و عاشقان پرورده‌ایم

مثنوی را نیست هرگز یک دَغَل

عزتِ اسلام را شد ماحَصَل

بذر عشق و معرفت افشانده است

نورِ قرآن را به دل تابانده است

دیوِ صهیون شد عدوی مثنوی

لیک او را گفته حق:«باید رَوی»

نیست آن بیت المقدس جای تو

وان مکان پاک و اَقَدس جای تو

آی ای صهیونِ غافل از خدا

دشمنِ خود خواهِ دینِ مصطفی(ص)

پند و اندرز خدا را گوش کن

آتش ظلم و ستم خاموش کن

رو از آن خاکی که غَصبَش کرده‌ای

دشمنی با خَلق و ربَّش کرده‌ای

گر نگیری پند و اندرز مرا

می‌روی آخر تو با قهرِ خدا

نیست آنجا مُلک و خاکِ تو دَنی

حرفِ آخر نیستی تو ماندَنی

ملت تو، چون روی با حق شوند

برگروه عاشقان مُلحَق شوند

نِعمت الله دیده خود در روزگار

گرگ با میش است و آهو در کنار

مُسلم و قومِ یهودا یک سَرند

شادمان از دیدن یکدیگرند

هان شما اندک ز میدان می‌روید

ناپدید از قَهرِ یزدان می‌شوید

خود یقین دان آنچه گفتم می‌شود

موج ظلم آخر زهستی می‌رود

اختلافات بشر خود ماندنی‌ست

جنگ اما عاقبت در کار نیست

چون شود نابود کانون‌های شَر

عارَش آید از جنایت خود بَشَر

دیده ام غوغایِ عشقی در زمین

نیست دیگر جنگ و زندان بُخل و کین

فاعلاتُن فَعَلاتُن فَعَلاتُن فَعَلُن

زاهدا، باده‌پرستم ز می‌‌ام منع مکن

تو مپندار که من صاحبِ شعر و اثرم

بی‌عنایات خدا کور و کری بی‌خبرم

گر ز فردا خبری نزدِ عزیزان آرم

هاتف غیب رساند خبری در سحرم

لطف او باشد اگر می‌رسدم آیه‌ی عشق

منِ درمانده‌ی ناچیز چه باشد هنرم؟!

شادمانم که تَهی دستم و سلطان وجود

ذرّه‌ای هستم و خورشیدِ جهانِ دِگرم

چون غباری به نسیمی شده‌ام سرگردان

گاه در پستی و گه سوی فلک در سفرم

لحظه ای زلفِ پریشان بوَدم مأمن و گاه

همچو گردی زسرِ زلفِ عروسان گذرم

پشتِ پایی زده ام برهمه‌ی هستی خویش

به پشیزی به خدا هستیِ عالم نخرم

چون عقابی زِسرِ کوه پَرَم تا بَرِ دوست

زانکه  پَروَرده‌ی دیرینه‌ی اهلِ نظرَم

گر بمیرم نکنم سجده‌ی اربابِ ستم

بیمِ آن نیست متاعی ببرم یا نبرم

گر که بر تربت طارق گذری کرد نگار

گو که با فاتحه ای باز بگیرد خبرم

فاعِلاتُن فاعِلاتُن فاعِلات

این جهان ازعشق می‌یابد ثبات

شد هر آنچه دل ز دیری خواسته

عشق اکنون در زمین برخاسته

آی ای صهیونِ بیمار و نحیف

نیستی مردانِ این رَه را حریف

تو رَهِ خود رو پِیِ آدم‌کُشی

من ره خود می‌روم با دلخوشی

تو به خونریزی چوتیغ زنگیان

ما به پیکارِ تو، چون فرهنگیان

ما شهادت پیشه‌ایم ای عقل دون

ما سِتاده تا شوی تو سرنگون

ما همه سرباز و جانباز خدا

پاسدارِ دین پاکِ مصطفی(ص)

از برایِ قومِ غفلت ابلهان

ساختی خود مَهدیِّ آخر زمان[60]!!

می‌رسد آن مَهدیِّ و مولای ما(عج)

خودببینی در بَرَش غوغای ما

حال خواهی دید پایانِ امور

خود به دست خودکَنی بر خویش گور

بگذرم اکنون تو نادانی هنوز

در پیِ افکارِ شیطانی هنوز

گفت با من یک لائیکِ بی‌سواد:

«در جهان هرگز خداوندی مَباد»

مرگ را او نقطه‌ی پایان شُمُرد

گفتمش :«خود دیده‌ای یک ذرّه مُرد؟»

نیست حادِث مرگ بر این ذرّگان

گر بود مرگی مرا دِه خود نشان

خوش دلم از آنکه در مُلکِ وجود

جُستم آخر آنچه را عمری نبود

بود از او باشد که بی او بود نیست

زین سبب گویم کسی نابود نیست

مرگ یعنی: یک تحول یک جَهِش

مرگ یعنی: از خدا لطف و دَهِش

 مرگ یعنی   لطف واحسان  خدا

فرصت پرواز تا اوج سما

مرگ یعنی: دربِ رحمَت باز باد

مرگ یعنی: تا خدا پرواز باد

مرگ یعنی: رفتن جان از بدن

جان گرفته ره، نهاده پیرهن

مرگ یعنی: اصلِ اول در حضور

مرگ یعنی: هجرت جان با سرور

زندگی را چامه‌ای دارم نگار

می سرایم تا بماند یادگار

»

معرفت آموز ما درمحفل ما زندگی‌ست

از برایم این سراپا شور و غوغا زندگی‌ست

بی‌نهایت هست دنیا، هر کسی دنیای خود

می‌شناسد،این شناسایی ز دنیا زندگی‌ست

ای قوی بشنو سخن،شاید خدا گوید تو را

دستگیری زان که افتاده ست ازپا،زندگی‌ست

گر نبودی درد لذت کی بُدی در زندگی

پنجه اندر پنجه با درد و بلایا زندگی‌ست

بس معما حل نمودم،آن چه حل هرگز نشد

درجهان لحظه‌هایم،آن معما زندگی‌ست

نیست این دنیا یقین پایانِ راه زندگی

بعد از این دنیا، بسی دنیا که* دنیا*آن جا زندگی‌ست

از دل زیباپرستم بشنوید این نکته را

یک نفس دیدارِ آن طناز زیبا زندگی‌ست

تا به دیدارش که صبحم شام و شامم شد سحر

انتظارم تا طلوع صبح فردا زندگی‌ست

همچو نیلوفر، به گِردِ بید مجنون،دلبری

پیکرش رقصیده بود و گفت: «اینجا زندگی‌ست»

سرفراز دار هم روزی به‌من این نکته گفت:

«کی بدانستم که اندر این بلندا زندگی‌ست!»

از سکوتِ خلوت تنهاییِ مردی غریب

خوانده‌ام بارِدگر تنها که گویا زندگی‌ست

جنگ هم آمد سخن گوید به او گفتم: «خموش

زندگی با تو نشاید، بی‌تو امّا زندگی‌ست»

مهرورزی طارقا! دارد تمنا زندگی

پاسخ مثبت بر این شوقِ تمنا زندگی‌ست

می‌فروشم ساغری از باده آورد و سرود

در درونِ قطره‌ی می، قدرِ دریا زندگی‌ست

شادی گیسوی زیبای نگارم روز و شب

نغمه‌های عاشقی سازد دلم، تا زندگی‌ست

«

بعدِ مرگم گریه ! یعنی نیستم؟

هستم و تو خود ندانی چیستم

هستم آری تا خدایم نیز هست

“می” بماند گر “سبو” روزی شکست

من اگر از آتش هجر و فراق

روز و شب سوزم شد از یک اتفاق

داده بودم دل به یک افسونگری

مثل او دیگر نَجُستم دلبری

او رُخِ جان کرده پنهان زین سبب

گُر گرفته جسم وجانم روز وشب

رُخ نما ای جان بی همتای عشق

رُخ نما ای شورش و غوغای عشق

از تو ای زیبا ندارم یک خبر

دل که بُردی خود بیا جانم بِبَر

بی تو جان در پیکرم؟ یعنی که چه؟!

بی تو جان بر تن بَرَم؟ یعنی که چه؟!

نه سری مانده نه سامانی، بیا

جان به لب آمد تو میدانی، بیا

آی ای مولایِ من مسعودِ من

ای پس از ایزد تو هستی بودِ من

بودِ من در فکرِ این تنها نِئی؟

فکر این درمانده ی رسوا نئی؟

بی تو بارانی‌ست چشمانم هنوز

مشکل آید هرچه آسانم هنوز

ای اَبَر مردِ جهان معرفت

پیرِمن ای کهکشانِ عاطِفت

بی تو بودن آه! یعنی التهاب

یک پرنده خیس در فریادِ آب

یک شکسته خسته در کُنجِ قفس

یک نفس او را نباشد هم نفس

 

[1] . پیشگویی های دقیق یک هشت پا در آکواریومی در کشور آلمان در طول دوره جام جهانی 2010