🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 بخش سوم مثنوی عشق

(ثبت: 239908) خرداد 27, 1400 

 
در حال حاضر تمام مثنوی عشق تحت بررسی دقیق حضرت استاد عباس خوش عمل کاشانی ست انچه در این صفحه نمایش داده می شود قدیمی و بدون ویرایش است.
بخش سوم مثنوی عشق
(به روش شعر خوشه ای یا متغیّر)
لحظه ای غافل شدم از مثنوی
عشق را بشنو سرودی معنوی
چون جهان از عشق و او هم زنده است
مرگ مردودِ شعورِ بنده است
من که می دانم نمیرد ذرّه ای
رَه به نابودی نگیرد ذرّه ای
هست این نکته نگارم بس یقین
می شود ظاهر خداوندِ زمین
می رسد نوری دگر از کوی غیب
در وجود او نیابی هیچ عیب
واعتصم گویَ ست وحبلِ کردگار
وحدتی سازد بپا در روزگار
از نگاهش«خار ها گُل می شود»
وز کلامش«سرکه ها مُل می شود»
چون که او آید ستم گُم می شود
عدل ارزانی به مردم می شود
چون که آید فتحِ دل، در نَصرِ او
آدمیّت گل کند درعصرِ او
عصرِ او، زیبا بوَد آئینِ زیست
عالَم از خونِ بشر گلگونه نیست
علمِ ذراتِ نهان می آورد
از انرژی یک جهان می آورد
عصرِ او آهن دگر بی کاره است
دانش جرمی بَرَش بیچاره است
نوعِ ابزارش زجرمِ خام، نیست
با نگاهش می کند اجرام، نیست
عصرِ او را عصرِ جان نامیده ام
آفتِ فصلِ خزان نامیده ام
از انرژی جملگی پُر می شویم
تاج دانش بر سرِ خور می شویم
می شویم از خود به آسانی جدا
غیبِ عالَم می شود مشهودِ ما
خود پرستان را رها از خود کند
خود گرایان ، بی گرا از خود کند
بُخل و نِخوت می زداید از بشر
محو و نابود ست از او هرچه شَر
تیغ و زندان، دارها و ننگِ جنگ
خود به نابود ی کشد، او بی درنگ
حسِ انسان چون فرا باشد زِ “پَنج”
سیصد و اندی دگر آرَد چو گنج
این چنین گنجی درونِ آدمی ست
جُستَنِ آن، با جِنابَش در دَمی ست
عصر حاضر را یکی دَر واشده
بیست ویک حس در بشر پیدا شده
چشم سوّم، پشتِ چشمِ ما نهان
بنگرد آن بر جهانِ بی کران
دیده شد با این چنین چشمی عیان
قدرت و غوغای طی الارضیان
چون درآید پیرِ رندانِ خدا
می شود آسان ز تن ها ،”جان” جدا
حسِ پرواز است آری حسِ جان
آسمان ها طی کند جان بی گمان
گر رها گردیم از بَندِ هوس
تا خدا او می کِشد پَر یک نفس
گر به نفس خیره ، چیره یافتی
حسِ پرواز ازدرون دریافتی
عشق را برتن چو پیراهن کنیم
ما جهان را طی بدون تن کنیم
عشق خود را وقفِ هَستان می کند
اوجهان را زانِ مستان می کند
تازه آنجا ما مسلمان می شویم
عاشقِ آیاتِ قران می شویم
حالیا بشنو تو از باب خِرَد
آدمی را تا خدا خوش می بَرَد
عشق برعالم خداوندی کند
با خِرَد احساسِ خرسندی کند
عشقِ ما شمس است و مولانا خِرَد
عقل چون دامی که دائم می چَرَد
مرغِ دل را عشق چون پَر ، وا کند
تا خدا پرواز بی پروا، کند
یاد تو کردم ز جان بودایِ عشق
گوهر انسانیِ دنیای عشق
ای سلیمان نورچشم وحدتی
تو بزرگی در سرای عزتی
دست بر دستم بنِه در کارِ عشق
با تو باید بود تا دیدارِ عشق
آنچه تو خواهی به دینِ آخر است
برهدف این راه ، بس آسان تراست
دین آخر ،شوقِ فریادِ خداست
دین آخر، دینِ آزادِ خداست
نیست اِکراهی دراین دین عظیم
این بود تفسیرِ «رحمان ورحیم»
حال ای ادیان گیتی ، هان به هوش
چون محمّد(ص) آمدی ، دیگر خموش
انبیا او را ستودند، از خدا
جمله باید کرد بر او اقـتدا
آی بودایی بیا ، جان منی
تو به وحدت رُکنِ ایمانِ منی
می رسد از راه آری گاهِ عشق
باتو هم پیمان شدم در راهِ عشق
من گشودم رازِ قران مبین
وحدتِ ما با شما باشد یقین
داستانِ آن عَنَب ، انگور شد
اختلاف آخر زمردم دورشد
هست “بودا”چون”سلیمان” خدا
من پذیرفتم که هست از انبیا
آنکه آزاری به حیوانی نداشت
بی گمان افکارِ شیطانی نداشت؟
خوش بخوان بودایی ام این داستان
من، شنیدم خود زِ جمع راستان
خیمه در قلبِ بیابان زد حسین(ع)
دل به دریا ، جان به صحرا زد حسین(ع)
باید او می رفت و ماندن زهر بود
دیده اش پُر خون زغم، چون بحر بود
رأس خیمه چون کبوتر لانه کرد
لانه اش کی دلبرم ویرانه کرد!!
ماند آنجا، تا کبوتر پَر کشید
وانگه او خیمه به هجرت بَر کشید
هست حیوان، بنده ای در کوی دوست
در دلِ او عشق و شادی ، آرزوست
دیده ام صیاد ها را ای نگار
جملگی بودند صیدِ روزگار
جانیان چون جان ز پیکر ها بَرند
خیلِ جان ها سینه هاشان بَردَرند
آی ای صیاد ، صیادی خطاست
درپی هرصید ،موجی از بلاست
در سفر هایی که با جان داشتم
تجربت ها یی ز حیوان داشتم
گاه حیوان برتراز انسان شود
آدمی تحقیرِ یک حیوان شود
عارفی دردَشت ، در ذکر و دعا
بود و ذکر خود شنید از دلرُبا
دلرُبایش مرغ صحرا نغمه خوان
بود و عارف ذکرخود بِشنید ازآن
راست گفتا آن خداوند کریم
ذرّه دارد خود که تسبیحی عظیم!
جمله ذرات جهان یک ملتَ ند
روزوشب تسبیح گویِ حضرتَ ند

خوانده باشی گفته ی حق در کتاب
دَفنِ مُرده یادِ ما داده غُراب
این سخن یعنی که هر موجود را
ارتباطی بوده با ذات خدا
ذرّه می داند که صد قرن دگر
چه پدید آید که بر نوعِ بشر
از فرودِ طاق کسری بی خبر
کی بود خود مردم اهل نظر
چون رسول آمد به دنیا ، این چه بود؟
چارده خود کنگره آمد فرود
درسرودِ عشق شان یک نکته بود
دینِ احمد گوی سبقت را ربود
دین احمد بُت زُدایی می کند
در جهان ، یک تن خدایی می کند
آن تنِ بی تن ، خدای لایزال
کی شناسد کس و را، کان شد مَحال
ای پریشان درپی لَهو ولَعِب
بر خدا آخر کجا باشی مُحِب؟!
توسبب شو ، نی سبب آید تورا
بی سبب آخر چه خواهی از خدا؟
دیده ام خود ، چشمِ حق بین ذرّه راست
چون تجلی گاهِ ذاتِ کبریاست
آن زفردا ها ، خبر دارد چه سان؟
زانکه در ذرّه بود جانِ جهان
بی خبر بودم من از کارِ قضا
بر رهاندم یک پَرنده ازبلا
تا بمیرم کی رَوَد از یادِ من
یک “غُراب” ازغیب شد استادِ من!
عقل آخر کی پذیرد این دُرُست
مانده غافل عقل ، از روزِ نَخُست
گـُربه ای با آدمی درگفتگو
شد به عصرِ ما ، به حق ای دوست او!!
ای بشر، برخود مشو غَرّه که نیست
از تو بالاتر در این دنیای زیست
ازچه یک آهو به دامان رضاست؟
یا شتر خود زائر کوی وفاست؟
مفاعِلن فَعَلاتُن مَفاعِلُن فَعلُن
غزل ، به عشقِ رضا آی و باز غوغا کن
فضای بارگهت بس که موطِنِ راز است
هنوز بابِ حوائج ، به رویمان باز است
نوای آنکه شفا یافت در حرم جاری ست
نقاره زن شده در اوج و نغمه پرداز است!
هنوز نابِ کلامت به مَرو و نیشابور
به جمع اهلِ مکاتب، شکوهِ اعجاز است
هنوز گفته نغزت به قصرِ عباسی
به عصرِ فقه تعالی ستم بَرانداز است
اگرچه دور ازآن بارِگاهِ احسانم
رمیده مرغِ دلم در حرم به پرواز است
رسانده جان به ضریحت سلام آهو را
چه عاشقانه تو را آهویی در آواز است
ز لطف و مهر تو ای ثامن الحجج ، طارق
به کارگاهِ ادب عاشقی غزل ساز است
فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
ممکن آید ازخدا ناممکنات
گر زشأن عنکبوتم ، با خبر
چون به کُنه ِذرّه ای کردم سفر
زین سبب ای رَه نَوردِ حق، نگار
واقفم بر قدرتِ پروردگار
آی انسان کمتر از آهو مشو
می بجو هوهوکنان ،بی هو مشو
عمر ما بی می ، نگارا باطل است
این سبو ، بی می ، که تنها یک گِل است
آی انسان تو سبویی، می بجو
گر خطا یی گفته ام ، آن را بگو
“می” تو را “جان” است و بر او کن نظر
لحظه ای غافل مشو زان شیرِنر
شیرِنر باشد تورا جان در بدن
قدرتش ؟، نتوان بگویم در سخن
هشت پایی شد که آگه تر زما
گفت اول او، که ختم ماجرا!
هشت پا راتو مبین ،”جان”راببین
کو خبر دارد زغیب ای نازنین
شد اذان گوی خدا از دیر باز
آن خروسِ خوش نوای پُر زِ راز
جانکه همواره خروسی می کند
باعروس دل عروسی می کند
درزفاف، آن لحظه ی روحانی اش
دل شود مدهوشِ نغمه خوانی اش
جان ، اذان گوی دلِ عشاق شد
زین سبب دل را به جان مشتاق شد
خوابِ غفلت بس،از آن بیدار شو
دیو باشد نفس و در پیکار شو
نارنینم راه خود کژ هان مرو
جان تو را یار است و رَه بی آن مرو
آی غافل ، کز پیِ خوابِ خوشی
زین سبب پارا زمن خوش می کشی
برکشان پا ، من همانا طارقم
بر خدایِ مهربانم عاشقم
گُفت مولانا که اصلِ آخریم
گوی توفیق وکرامت می بریم
در طلوع عشق ، فجرِ صادقیم
کشتی وسواس را ما غارقیم
می زداید جانِ جان وسواس را
وز جهان خود لشگرِ خناس را
گر به آزادی سخن آورده ایم
عاشقیم و عاشقان پرورده ایم
مثنوی را نیست هرگز یک دَغَل
عزتِ اسلام را شد ماحَصَل
بذر عشق و معرفت افشانده است
نورِ قران را به دل تابانده است
دیوِ صهیون شد عدوی مثنوی
لیک اورا گفته حق ، باید رَوی
نیست آن بیت المقدس جای تو
وان مکان پاک و اَقَدس جای تو
آی ای صهیونِ غافل از خدا
دشمنِ خود خواهِ دینِ مصطفی(ص)
پند و اندرز خدا را گوش کن
آتش ظلم و ستم خاموش کن
رو ازآن خاکی که غَصبَش کرده ای
دشمنی با خَلق و ربَّش کرده ای
گر نگیری پند و اندرز مرا
می روی آخر تو با قهرِخدا
نیست آنجا ، مُلک و خاکِ تو دَنی
حرفِ آخر ، نیستی تو ماندَنی
ملت تو، چون روی با حق شوند
برگروه عاشقان مُلحَق شوند
نِعمت الله، دیده خود در روزگار
گرگ با میش است و آهو در کنار
مُسلم و قومِ یهودا ،یک سَرند
شادمان از دیدن یکدیگرند
هان، شما اندک ز میدان می روید
ناپدید از قَهرِ یزدان می شوید
خود یقین دان آنچه گفتم می شود
موج ظلم آخر زهستی می رود
اختلافات بشر خود ماندنی ست
جنگ اما عاقبت در کار نیست
چون شود نابود، کانون های شَر
عارَش آید از جنایت ، خود بَشَر
دیده ام غوغایِ عشقی در زمین
نیست دیگر جنگ وزندان ، بُخل و کین
فاعلاتُن فَعَلاتُن فَعَلاتُن فَعَلُن
زاهدا، شوقِ میَ م باد ، ز می منع مکن
تو مپندار که من صاحبِ شعر و اثرم
بی عنایات خدا کور و کری ، بی خبرم
گر زفردا خبری نزدِ عزیزان آرم
هاتف غیب رساند خبری ، در سحرم
لطف او باشد اگر می رسدم آیه ی عشق
منِ درمانده ی ناچیز چه باشد هنرم!؟
شادمانم که تَهی دستم و سلطان وجود
ذرِّه ای هستم و خورشیدِ جهانِ دِگرم
چون غباری به نسیمی شده ام سرگردان
گاه در پستی و گه سوی فلک در سفرم
لحظه ای زلفِ پریشان بوَدم مأمن و گاه
همچو گردی زسرِ زلفِ عروسان گذرم
پشتِ پایی زده ام بر همه ی هستی خویش
به پشیزی به خدا هستیِ عالم نخرم
چون عقابی زِسرِ کوه پَرَم تا بَرِ دوست
زانکه پَروَرده ی دیرینه ی اهلِ نظرَم
گر بمیرم نکنم سجده ی اربابِ ستم
بیمِ آن نیست ، متاعی ببرم یا نبرم
گر که بر تربت طارق گذری کرد نگار
گو که با فاتحه ای باز بگیرد خبرم
فاعِلاتُن فاعِلاتُن فاعِلات
این جهان ازعشق می یابد ثبات
شد هرآنچه دل ز دیری خواسته
عشق اکنون در زمین برخاسته
آی ای صهیونِ بیمارو نحیف
نیستی مردانِ این رَه را حریف
تو رَهِ خود رو پِیِ آدم کُشی
من ره خود می روم با دلخوشی
تو به خونریزی چوتیغ زنگیان
ما به پیکارِ تو، چون فرهنگیان
ما شهادت پیشه ایم ای عقل دون
ما سِتاده ، تا شوی تو سرنگون
ما همه سرباز و جانباز خدا
پاسدارِ دین پاکِ مصطفی(ص)
از برایِ قومِ غفلت ، ابلهان
ساختی خود مَهدیِّ آخرزمان !!
می رسد آن مَهدیِّ و مولای ما(عج)
خودببینی در بَرَش غوغای ما
حال خواهی دید پایانِ امور
خود به دست خودکَنی برخویش گور
بگذرم اکنون ، تونادانی هنوز
درپیِ افکارِ شیطانی هنوز
گفت با من یک لائیکِ بی سواد:
«در جهان هرگز خداوندی مَباد»
مرگ را او نقطه ی پایا ن شُمُرد
گفتمش :«خود دیده ای یک ذرِّه مُرد؟»
نیست حادِث مرگ بر این ذرِّگان
گربود مرگی ، مرا دِه خود نشان
خوش دلم از آنکه در مُلکِ وجود
جُستم آخر آنچه را گفتی نبود
بود ازاو بادا ، که بی او ، بود نیست
زین سبب گویم کسی نابود نیست
مرگ یعنی: یک تحول یک جَهِش
مرگ یعنی: ازخدا لطف و دَهِش
مرگ یعنی: دربِ رحمَت باز باد
مرگ یعنی: تا خدا پرواز باد
مرگ یعنی: رفتن جان از بدن
جان گرفته ره ، نهاده پیرهن
مرگ یعنی: اصلِ اول در حضور
مرگ یعنی: هجرت جان ، با سرور
زندگی را یک غزل دارم نگار
می دهم بر چشم مستت، یادگار
»
معرفت آموز ما در محفل ما زندگی ست
از برایم این سراپا شور و غوغا زندگی ست
بی نهایت هست دنیا ، هرکسی دنیای خود
می شناسد ، این شناسایی زدنیا زندگی ست
ای قوی بشنو سخن ، شاید خدا گوید تورا
دستگیری زانکه افتاده ست ازپا،زندگی ست
گر نبودی درد ، لذت کی بُدی در زندگی
پنجه اندر پنجه با درد و بلایا زندگی ست
بس معما حل نمودم ، آنچه حل هرگز نشد
در جهان لحظه هایم ، آن معما زندگی ست
نیست این دنیا یقین پایانِراه زندگی
بعد از این دنیا ، بسی دنیا که دنیا زندگی ست
از دل زیبا پرستم بشنوید این نکته را
یک نفس دیدارِ آن طناز زیبا زندگی ست
تا به دیدارش که صبحم شام و شامم شد سحر
انتظارم تا طلوع صبح فردا زندگی ست
همچو نیلوفر،به گِردِ بید مجنون،دلبری
پیکرش رقصیده بود و گفت اینجا زندگی ست
سرفرازِ دارهم روزی به من این نکته گفت:
«کی بدانستم که اندر این بلندا زندگی ست!»
از سکوتِ خلوت تنهاییِ مردی غریب
خوانده ام بارِ دگر تنها که گویا زندگی ست
جنگ هم آمد سخن گوید به او گفتم :«خموش
زندگی با تو نشاید،بی تو امّا زندگی ست»
مهر ورزی طارقا دارد تمنا زندگی
پاسخ مثبت بر این شوقِ تمنا زندگی ست
می فروشم ساغری از باده آورد و سرود
دردرونِ قطره ی می،قدرِ دریا زندگی ست
شادی گیسوی زیبای نگارم روز و شب
نغمه های عاشقی سازد دلم ، تا زندگی ست
«
بعدِ مرگم گریه ! یعنی نیستم؟
هستم و تو خود ندانی چیستم
هستم آری ، تا خدایم نیز هست
“می” بماند ، گر “سبو” روزی شکست
من اگر از آتش هجر وفراق
روز وشب سوزم ، شداز یک اتفاق
داده بودم دل به یک افسونگری
مثل او دیگر نَجُستم دلبری
او رُخِ جان ، کرده پنهان ،زین سبب
آتشی سوزد وجودم روز وشب
رُخ نما ای جان بی همتای عشق
رُخ نما ای شورش وغوغای عشق
از تو ای زیبا ندارم یک خبر
دل که بُردی ،خود بیا جانم بِبَر
بی تو جان در پیکرم؟ یعنی که چه!
بی تو جان بر تن بَرَم؟ یعنی که چه!
نی سَری خواهدنه سامان بی تو،جان
جان به لب آمد ، بیا ای مهربان
آی ای مولایِ من مسعودِ من
ای پس از ایزد که باشی بودِ من
بودِ من ، در فکرِ این تنها نِئی؟
فکر این درمانده رسوا نئی؟
بی تو بارانی ست چشمانم هنوز
مشکل آید هرچه آسانم هنوز
ای اَبَر مردِ جهان معرفت
پیرِمن ، ای کهکشانِ عاطِفت
بی تو بودن ، وَه که یعنی التهاب
یک پرنده ، خیس ، درفریادِ آب
یک شکسته ، خسته ، در کُنجِ قفس
یک نفس ، اورا نباشد همنفس
 
 
 

نقدها
  1. علی معصومی

    خرداد 28, 1400

    درود حضرت استاد
    عشق بی بدیل ترین واژگان زیبایی است
    که در قالب فضا و زمان و مکان نمی گنجد
    و با تمام باز خوانی ها، تازه تر از همیشه است

    کاش! نام کتاب را
    “منثوی ناتمام عشق”
    بگذارید

    ◇◇◇

    بداهه ای تقدیم:
    مثنوی هایت بلند از عشق باد
    واژه واژه چُون و چند از عشق باد
    کی رها گردی از این دام بلا
    تاکه پایت در کمند از عشق باد
    “علی معصومی”

    🍃🌺

    • طارق خراسانی

      خرداد 29, 1400

      سلام و درود

      سپاس از حضور و نظر حکیمانه آن عزیز

      حتما امر شما را انجام خواهم داد.
      مثنوی ناتمام عشق ❤️

      در پناه خدا 🌿🙏❤️🙏🌿

نظرها 17 
  1. محمد یزدانی

    خرداد 27, 1400

    سلام و عرض ادب و ارادت .
    اندیشمندارجمندجناب استاد طارق خراسانی
    بسیار پرمحتوا و عمیق سروده اید
    امید آنکه خوشه ای زیبانگارتان را با ویرایش و مقدمه ای از جناب استاد عباس خوش عمل در قالب تالیفی ماندگار زیارت کنیم . چشم و دل همگان روشن.
    معرفت آموز ما در محفل ما زندگی ست
    از برایم این سراپا شور و غوغا زندگی ست
    بی نهایت هست دنیا ، هرکسی دنیای خود
    می شناسد ، این شناسایی زدنیا زندگی ست
    طارق خراسانی
    پیروز و پاینده در پناه حضرت حق

    • طارق خراسانی

      خرداد 27, 1400

      سلام و بس درود بر حضرت استاد یزدانی گرانمهر
      سپاس از نگاه پر مهرتان
      ان شاءالله وقتی ویرایش کتاب چشم سوم یا بعبارتی مثنوی عشق به پایان رسید بدون شک قبل از چاپ یک نسخه برای آنحضرت ارسال خواهد شد تا نقدی بر آن عنایت کرده بنویسید.
      در پناه خدا 🌿🙏❤️🌿

      • محمد یزدانی

        خرداد 27, 1400

        درودتان جناب استاد امید آنکه تا زمان چاپ کتاب ارزشمندتان این محدودیت های مسافرتی و اجتماعی هم برداشته شود دوستان شاعر هم در مراسم رونمایی کتاب حضور یابند. از محضر شما و دیگر سروران بیش از پیش بیاموزم .
        سپاس فراوان 🌺🌸🌺🌸

  2. محمدباقرانصاری

    خرداد 27, 1400

    بداهه ای تقدیم شعر زیبای شما
    شاعرو استاد گرامی
    شعرت
    تحفه ی شاهانه است
    عطرش
    مستانه است
    در عشق
    یگانه است
    در دل
    جانانه است
    چون از شاعر
    فرزانه است
    🌺🌺🌺🌺🌺

    • طارق خراسانی

      خرداد 27, 1400

      سلام و درود بر حضزت انصاری عزیز
      سپاس از مهر حضور و شعر زیبای تان که بر دل حک شد.
      در پناه خدا 🌿🙏 ❤️🌿

  3. حسن مصطفایی دهنوی

    خرداد 28, 1400

    درود بیکران استاد خراسانی
    بسیار زیبا و دلنشین و ژرف می سرایید
    قلمتان سبز ،اندیشه والای شما زلال ابدی
    🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

    • طارق خراسانی

      خرداد 30, 1400

      سلام و درود

      سپاس از مهر حضورتان

      در پناه خدا سلام و درود

      سپاس از مهر حضورتان

      در پناه خدا 🌿🙏🌿

  4. درودتان باد حضرت استاد طارق عزیز

    بسیار زیبا و با شکوه

    ماشاءالله

    در انتظار چااااااااااپ کتاب میمانم

    به عشق هبه دست جناب میمانم

    خداوند یارتان باد بزرگوار

    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

    • طارق خراسانی

      خرداد 30, 1400

      سلام حضرت استاد

      سپاس از حضور پر مهرتان
      جاپ شود روی چشم
      در پناه خدا 🌿🙏🌿

  5. نسرین حسینی

    خرداد 29, 1400

    درودها استاد خراسانی گران اندیش

    زیبا و بسزا قلم خراماندید

    مثنوی بلند عشقتان خواندنی بود

    قلمتون مانا🌺🌺

    • طارق خراسانی

      خرداد 30, 1400

      سلام و بس درود
      سپاس از حضور پر مهرتان
      در پناه خدا 🌿🙏🌿

  6. کبری محمدی

    خرداد 29, 1400

    سلام
    سرِ فرصت این مثنوی سراسر عشق و زیبایی را خواندم
    عالی و عمیق سروده اید
    قلم تان همیشه نویسا
    سپاس
    🌹🌺🌹🌺🌹

    • طارق خراسانی

      خرداد 30, 1400

      سلام و درود

      سپاس از مهر حضور تان

      در پناه خدا 🌿🙏🌿

  7. ســــــــــــــــــــــــــــلام ……..استاد گرامی

    سایه تان مستدام 🌺🌺

    • طارق خراسانی

      خرداد 31, 1400

      سلام استاد گرانمهرم
      جناب انصاری بسیار عزیز

      سپاس از مهر حضورتان

      در پناه خدا 🙏🌹🙏

  8. خزان غواصی اقدم

    خرداد 31, 1400

    استاد خراسانی گرانقدر مثنوی بلند و زیبایتان را خواندم.حقیقتا مستفیض شدم.👌👌👌
    پاینده باشید و قلم نیکتان مانا😊💐💐💐

    • طارق خراسانی

      تیر 22, 1400

      سلام و درود

      سپاس از مهر نگاهتان

      در پناه خدا 🌿🙏❤️🌿

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا