🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
حالا که رفتی
با رفتنت
سردردهایم تازه شروع شده
شادیم جایش را با بغض و گریه عوض کرده
بوسیدنت مختص عکست شده
و دستهایت
و دستهایت چند روزیست
مثل روزهای اول نیست در خیالم
که خالی از حلقه بوده
در دستهایم
دستهایت هست در خیالم
و احساس حلقه ای که دور انگشتت را گرفته
هر لحظه تجسمم میشود
زبانم لال
نکند این اتفاق افتاده باشد
نمیدانم فراموش کرده ام خانه یتان را
یا تغییر نشانی داده اید
بیچاره پیر مرد
هر روز میگوید این خانه مگر خانه ی که بوده که هر روز به اینجا می آیی
نمیداند
آه ، نمیداند
هر بار که زنگ خانه را میزنم
دلم میخواهد تو در بروی بگشایی
آه ، که نمیداند
وای که نمیداند…
لبخندهایت را فراموش نکرده ام
لبخندهایت مرا عاشق کرد
مرا در به در تو و بیخیال دنیایم کرد
حالا میفهمم حرف مادر بزرگم که میگفت
قدر داشته هایت را ندانی
نفس کشیدن برایت گران تمام میشود
راست میگفت
راستی بگو ببینم میشود نظرت را عوض کنی
و روزی برگردی
اگر میشود یک جوری بهم برسان
آدرس خانه یمان را که داری
من تا آخرین نفسم
تنهاییهایم را تمدید میکنم
و الا قید این نفس کشیدن را میزنم…
محمدرضانعمت پور
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (1):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (3):
بستن فرم