🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
وقتی بودی دلم لک میزد برایت
پلک هایم را نمیبستم تا مبادا دریغ شود
چشمهایم از نگاهت
اما حالا چه؟
چه بگویم
بگویم ای کاش بودی
بگویم ای کاش تا آخر این رابطه
تا قبل از مرگم
دوست داشتم تا نفس می کشیدم باشی کنارم
بگویم با رفتنت آشوبی بر پا کرده ای در وجودم
بگویم شورش کرده اند دلم و افکارم ، خیالت و نداشتنت
بگویم راه و چاره ای دیگری نمیجویم برای داشتنت
چون تو نمیخواهی
بگویم عذاب میکیشد دستانم چون چند روزیست نمیگیرد دستانت را
بگویم حال دلم خراب است
بگویم هوای گونه هایم مرطوب است از اشکهایم
بگویم آرامشم بودی و بی آرامشم حالا
بگویم خاطراتت بد جوری یقه ی گلویم را گرفته
بگویم دلم گرفته راضیم به نبودن خودم و مرگم
چه بگویم
تو چه میدانی
رفتنت چه ها کرده بر من
خدایا مگر او را از تو آرزو نکرده ام
کجاست پس
نکند آرزوی دیگری بود؟
محمدرضانعمت پور
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند :
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (3):
اردیبهشت 21, 1399
بروز بی تکلف احساسات در این اثر، موجی بلند بود و امکان پنهان کردنش نبود .
درود بر شما
پاسخ
اردیبهشت 22, 1399
درود بر شما
تشکر و قدر دانی میکنم از لطفتون و حضورتون
در پناه حق
پاسخ
بستن فرم