🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 سم

(ثبت: 6762) مهر 7, 1397 
سم

من مدعی هستم که چشمانت

سمی ترین حالات یک زهرست

باید تو را در یک نفس نوشید

این رسم قاجاری این شهرست

 

باید چه می کردم به جز رفتن

وقتی تمامم مملو از او شد

وقتی لبالب پر شدم از درد

با شاعری دست دلم رو شد

 

یک شاعر حساس و غمگینم

من وارث اندوه بارانم

هرشب به کوچه میکشم خود را

دیگر به پای خود نمی مانم

 

باعث شدی دنیای آرامم

درهم بریزد، پر شود از غم

من ماندم و افکار مغشوشم

در بستری آکنده از ماتم

 

حس میکنم گرمای دستت را

بر شانه های زرد گندمزار

اندوه جانم را بسوزان و

از خوشه هایم اندکی بردار

 

مخروبه های بعد یک جنگم

غارت شده هر ذره از روحم

هر تکه ام یک شعر بحرانیست

یک غار تنها در دل کوهم

 

سمانه تیموریان (آسمان)