🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
تلخی تا بی نهایت
یخ بسته بر سینه ام
و دندان های این کتاب، عجیب
تراز زندگی را نوشته در دل خویش
در قعر چشمان زیبای تو
در شتاب این کابوس ها
و نفرین گل های کاغذی
ریشه نخشکانده در بوسه های نم دار
که این گل ها
با چشمانِ خیس من
به سیم آخر زده اند و بالا می آیند
و من
و من گاه گره می زنم مشتم را
بر اندیشه ام
اما این خاطره ها می برند ذهن خسته ام را
و به آغوش تلخ طوفان ها، می سپارد
بیا، بیا پمپاژ کن خونم را
که حبس شده ای در من
بیا دستهای عشق را رها کنیم و بچسبیم به بوسه ها
بوسه هایی که پژواک و هوایش
می ارزد به تمام انتظارها
به تمام حرف ها…
آه ای تاریکی های نشسته در سایه های شب
آه ای دختران خورشید که می چینید غرور مزرعه سیب را
آه ای شکوفه های مستِ بی روسری
آه ای طلوع ها
غروب ها
سرزمین ها
من کجای این کوچه از شهرم؟
محمدرضانعمت پور
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (3):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (6):
اردیبهشت 27, 1399
هم پر از احساس بود و هم پر از تصویر… زیبا بود و درود بر شما
پاسخ
اردیبهشت 28, 1399
درود بر شما
زیبا نگاه توست
زیبا حضور گرم و مهربان توست …
در پناه حق
پاسخ
بستن فرم