مثنوی رود و سنگ
به نام خدا
این اثر به واسطه ی محتوای بسیار خوبش باید در اختیار جوانان عزیز قرارداده شود، لذا از تمامی شاعران عالیقدر انجمن ادبی شعرپاک تمنا می شود بعنوان اولین کار گروهی این شعر را ویرایش کنند و متن ویرایش شده را در کامنت خود ثبت و بنده از آنان استفاده خواهم کرد.
در ویرایش سعی شود ابیات نو شوند.
اگر دوستان ابیات و یا مطالبی مربوط به این موضوع داشته باشند و یا به ذهن شان رسید ، حتماً به اینجانب ارایه دهند.
مثنوی رود و سنگ
- ابر عظیمی ز سرِ کوهسار
- دُرّ و گهر ریخت به فصل بهار
- دُرّ و گهر چیست؟ که جان ریخته
- تا که یکی قطره از آن ریخته
- وحدت هر قطره به گاهِ فرود
- نهرِ بزرگی شد و آنگاه رود
- رود خروشان پی افکار پاک
- خویش رها کرد به دامان خاک
- بود سرِ بستر رودِ روان
- سنگِ رها گشته زِ کوهی گران
- در دلِ آن گوهرِ شب تاب بود
- آگه از آن ، رودِ پُر از آب بود
- سخت بُد آن، کند زجا سنگ را
- چرخ زنان بُرد بد آهنگ را
- سنگ از آن واقعه ناشاد شد
- در دل آن رود به فریاد شد
- داشت درشتی همه آن سنگِ سخت
- با خود و رود و زِ تباهیِ بخت
- گاه به بالا شد و گاهی به پست
- سنگ همی خَسته و رودش نَخَست
- رود به دانایی و فکرِ تَرَش
- بر سر هر سنگ بِزَد پیکرش
- ناله کنان سنگِ گرانبارِ رود
- گه به فراز آمد و گاهی فرود
- عاقبت آن سنگ که آرام شد
- بابِ دلِ رودِ دلارام شد
- سنگ به خود رخوت و سستی ندید
- سنگ سکون خواه، روان می دوید
- سنگ، رها کرد دگر ننگ را
- رود، بسائید تنِ سنگ را
- رود که آرامشِ همراه دید
- پرده ز رازِ دلِ آن برکشید
- گفت: تو را گوهرِ رخشان بوَد
- در پی آن چرخِ پریشان بود
- من به دَر آرم زِ دل آن ناب را
- گاه دگر ، گوهر شب تاب را
- سنگ کجا شاد از آن گفته شد
- بارِ دگر سخت بر آشفته شد
- گفت چه حاصل که مرا گوهری ست؟
- هر چه بود، باز که آن دیگری ست
- سنگم و دانی تو ، که من کیستم
- چون گهر آید،دگر آن نیستم
- رود بخندید و بفرمود: «نیست!
- آنچه بگویی تو، به آئین زیست
- من زِ تو هستم، تو زِ من بی گمان
- در دلِ ما هست گهر ها نهان
- فرق میانِ تو و ذات تو نیست
- ذات تورا با خود تو ، فرق چیست؟
- ذات تو در خانه به بازیگری ست
- زنده ی جاوید و وُرا مرگ نیست»
- شاد حجاب از رُخ آن سنگ، رود
- بُرد و گهر را، به تماشا ستود
- رود بود مردمِ اهلِ نظر
- از دل و ذاتِ همگان با خبر
- رود بود جانِ نظر بازِ عشق
- در گذر چرخ همآوازِ عشق
- هرکه به اهلِ نظری دل سپرد
- در دو جهانش که بسی سود بُرد
- وان که به خود رفت و نگاری نجُست
- گرد و غبار از رخِ جانش نشست