🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 مقدمه منظوم مثنوی ناتمام عشق

(ثبت: 250739) شهریور 12, 1401 

 

در نظر است کتاب مثنوی ناتمام عشق را چاپ کنم لذا این اثر در 7 بخش صرفا جهت ثبت در سایت ارسال می گردد تا پس از اتمام PDF تهیه شود.

مقدمه منظوم مثنوی ناتمام عشق

قالب: خوشه ای یا متغیّر

سر، به بسم اللهُ رحمان و رحیم
می‌نهـم بر سـاحت ربِّ کریم
می‌نهم سر تا سرافرازی کنیم
پرده‌ای از عشق را بازی کنیم

آمد از غیبم نوایی از سـروش
داشت پیغامی ز پیرِ می فروش

در سحرگه ، طارقا ، از کوی یار
گل وشی ، دریا دلی ، آید کنار

با تو در وادی عرفان رهسپار
نام آن زیبای ز یبایان ، “نگار”

یک ستاره ، یک گل از جنسِ خدا
با تو همدم، با تو هم غم، همنوا

او بود غوغاگر و ماهِ برین
چون عروسان سحر شور آفرین

ما به تو بخشیده ایم آن پاک را
خوش غزالِ ِ مست و بس چالاک را

روشن از نور خداوندیِ عشق
باعث شادی و خرسندیِ عشق

در درون سینه اش یک کهکشان
از محبت ، گرچه کم گفتم از آن

چشم شهلایش بَرَد غم از میان
وز لطافت پیکرش چون پرنیان

ماهرویی، آسمانی دلبری
عاشقی، افسونگری، سیمین بری

آنکه ما در نزد تو آورده ایم
در گلستان خدا ، پَروَرده ایم

چون دلارام است ، دل آرام باش
ازشکرخَندی او، خوش کام باش

چون که دستانش نوازشگر بود
کی پریشانی تو را ، در بَر بود

تا نیازارد گزندی جان تو
شد نگار از سوی داور آنِ تو

فرصتِ عشق است و دامانی به دست
بعد از این پیوند، عشقت یار هست

کی بگویی یک کلام از مثنوی
تا نباشد شور و حالِ معنوی؟

منتظر بودم که بعد از آن خبـر
جلوه گر گردد نگارم در سحر

ذکرِ یارب یاربم آغاز شد
جانِ من در نغمه و آواز شد

ناگهان آمد کنارم می فروش
همرهِ او دف زنان صدها سروش

در میانِ حلقه ی دُردی کـشان
آسمانی گل بناگه شد عیان

دلبر زیبا کمان ابرو چه زود
با نگاهی دین و ایمانم ربود!!

آسمان در آسمان حُسن و جلال
پیر گفتا :« بر تو این زیبا حلال»

دست من در دستِ آن زیبا نهاد
گفت: «ایامت مبارک باد و شاد»

از افق خورشید چون سَر بَر کشید
حضرتِ پیرِ خرد شد ناپدید

ما دو تن بودیم ، یک دل همنوا
با خدا بودیم و دور از ماسِوا

گفتمش ای یار زیبا روی من
غنچه ی لب باز فرما با سخن

گو چه باید کرد در دنیا که دوست
شادمان گردد ، که شادی ها از اوست

گفت من شوقِ مسیحا درسرم
مردگان را زنده خواهم در برم

مردمی را دیده ام بس نیمه جان
زندگانی، در عمل چون مردگان

گر درایی بر جهان ذرِّه ها
واعتصم گویند جانِ ذرِّه ها

جملگی در کار ایزد پُر تلاش
کاش ما هم این چنین بودیم ، کاش

ذرِّه ها را کی بُوَد عُجب و ریا؟
وز حسادت کینه یا بُخل و جفا؟

خود پسندی چون بود کابوس شان
وحدت آری خود بوَد قاموس شان

«

تفرقه در روح حیوانی بود
نفس واحد روح انسانی بود

چون که حق “رشّ علیهم نورهُ”
مفترق هرگز نگردد نور هو»[1]
»
دوی غم بود ، غم بلا آفرین
به آیینِ وحدت هزار آفرین

نباشد به وحدت ملال و غمی
به دل ها نیاید از آن ماتمی

همو خود مرامِ مسلمان بود
که گفتِ خداوند سبحان بود

هر آنکس دوی آورد در میان
وُرا ای خردمند، انسان مخوان
«
جنگ ذرِّه کی کند با نوع خویش
در میان آدمی این است کیش!

بس برادر با برادر در ستیز
مادری از کودکِ خود در گریز

دیده ام فرزند خود را یک پدر
کُشت و زان پس شُکرِ وی شد مُستَمَر

از پی دنیا ی دون و دلخوشی
این همه خونریزی و آدم کشی؟!

جان به لب گردیده جمع اولیا
خون بگریند انبیا چون مصطفی (ص)

چون مسیح (ع) آگه از این غوغا شده
مُعتَکِف بر درگه یکتا شده

وه چه بت هایی که می بینم جدید
گشته در سرتا سر گیتی پدید

نی چو آن بُت های سنگی درکِنِشت
آدمی هستند و با پندارِ زشت

گرکه آن بُت ساکن است و بی زبان
این یکی حَرّاف و هر سویی دوان

پاپ اَعظم را نمی دانم چه شد
گشته بازیچه ؟ دوباره بچه شد؟

باز باید ، یک تبر، یک اِبرَهیم
تا از این تکرار وحشت وارَهیم

آنچه می بینم بوَد شرکی دگر
طارقا برخیز و آن از بَر بِبَر

انقلابی از خدا در کشور است
ارزش آن خود فرایِ گوهر است

انقلابی درپی رفع اَلَم
انقلابی درپیِ دفعِ ستم

می درخشد همچو خورشیدِ جهان
نیست مانندش به گیتی بی گمان

عاشقانش مردمی بس پاک دل
دشمنانش مردمانی مُضمَحِل

گرد شمعِ جان شان پروانه ها
همصداشان درجهان فرزانه ها

برخلافِ ظالمانِ زر پرست
برده بالا پرچم عزَّت به دست

این چنین ملت ، جهان برخود ندید
سینه ی جهل مرکب را درید

ملتی در منزلِ بیداری است
هیبتی در هیئت هُشیاری است

حال بنگر در جهانِ زور و زر
خود چه غوغایی ست از غولانِ شر

هرکه آمد شد رئیسِ مردمی
شد بناگه بدتر از هرکژدمی

از سَرِ خود ، جنگ برپا می کنند
بشکند آن سَر ، چه آنها می کنند

دیو صهیون ، سال ها دارد جنون
کار او اشغال و جنگ و سفکِ خون

دیو استبداد، ما را رَد کند
چهره ی ما را به گیتی بَد کند

لیک بر خونخواره ای نامرد و پست
کز جنایت حُرمت انسان شکست

داد دست و روز و شب او را ستود
دست او را بر جنایت ها گشود

خود نمی دانم چه گویم؟ سوختم
آتشی از غم به دل افروختم

گر ستمگر قدرتی دارد به دست
داوری دانا و قادر، نیز هست

چشم سوم دید و گوش جان شنید
بر ستمگر کیفری خواهد رسید

بنگرد آخر به چشمش این کلام
آیه «واللّهُ عزیزٌ ذُو اِنتِقَام»

کارِ ما در این جهان بیداری است
بانگ آزادی و هم هوشیاری است

نقطه ها را می گذارم روی هم
می کشم خطی دگر بر روی غم

نقطه ها را نکته ها تکراری است
کار ما با نقطه خود آزاری است

ما رها باید کنیم این راه را
عشق می باید، رَهِ دلخواه را

عشق را خواهم بگویم مثنوی
از خدا ابیاتِ نابِ معنوی

طارق آمد برتو لز غیب این پیام
اصل آخر هستی ای فرخنده نام

یاری ات خود دست داور می کند
یک جهان حرفِ تو باور می کند

هان مترس از هیچ فریادِ عدو
گو حقیقت را تو طارق مو به مو

مثنوی باید به “بسم الله” باد
گر چنین شد لایق درگاه باد

پس بگو با بیت نابِ دلنشین
مثنوی عشقِ خود را این چنین

سر به بسم اللهُ رحمان و رحیم
می نِهم بر ساحَتِ ربِّ کریم

از علی غافل مشو درمثنوی
آن خداوند جهانِ معنوی

دست بر دامانِ او زن روز وشب
خود سبب شو تا بیاید آن سبب

بعد از آن ، هان مثنویِ مولوی
قلزم عشق است تا در آن روی

مثنوی بحر است ، بحری بی کران
در شنا باشند آنجا عاشقان

سخت پنهان رو به امر پیر خق
نیستی حلوا که آیی بر طَبَق

آنچه شد حلوا ، به ظرفِ دفتر است
می برد آنکو پیِ این شکر است

رو به ویرانه نشین ، آباد باش
بی حضورِ حاسدان ، دلشاد باش

«گنج بی مار و گلی بی خار نیست
شادیِ بی غم در این بازار نیست

گنج ها پیوسته در ویرانه هاست
گنجِ گوهر کی میانِ خانه هاست »[2]

گر خوراک مارِ نفس خود دهی
اژدها گردد ، زچنگش کی رهی

عشق را بشنو سخن ، بیدار باش
درمصافِ نفسِ دون هشیار باش »
***
همّتی ای عشق ، ما دَرمانده ایم
هر چه زیبا یی ست از تو خوانده ایم

حاسدان چون مار و عقرب دیده ایم
دشمن خود، غافل ار رَب دیده ایم

در دلم بس درد غوغا می کند
خارِ غم بنگر چه با ما می کند

ظلم و بیدادی بود در روزگار
ملتِ عشقِ تو ، اینک بی شمار

بی تو من لالَم ، کرَم ، کورم، بیا
وز حقایق بی تو بس دورم، بیا

یا علی در این سرایِ پُر فریب
دستِ تو باید به دست من نصیب
»
«بی همگان به سَر شود، بی تو به سَر نمی شود»[1]
دستِ من است و دامنت، کارِ دِگر نمی شود

بارِ سفر چسان بَرَم؟ یار شکسته شَهپَرم
مرغِ شکسته بال و پَر، زادِ سفر نمی شود

دل؟! همه دل فدای تو، جان؟! همه جان برای تو
مهرِ تو از سرای دل، هیچ بِدَر نمی شود

عمر چو آب در گذر، رفت و مرا نشد خبر
بی تو هَدَر شود ولی، با تو هَدَر نمی شود

من زِ گناهِ دل خِجِل، غمکده شد دوباره دل
شامِ غمانِ عاشقان، بی تو سَحَر نمی شود

چرخ ز عشق بی خبر، جنگ برای سیم و زَر
فتنه نه یَک، که بی شُمَر، دَرد شُمَر نمی شود

دشت که پُر ز لاله ها، خون شده باز ژاله ها
کاخِ ستمگران چرا، زیر و زِبَر نمی شود؟!!

سنگِ سیاهِ قلبِ ما، گوهرِ عشق کی شود؟
جز به نگاهِ مهرِ تو، سنگ گُهر نمی شود

طارق دل شکسته را، با غمِ دل نشسته را
گر تو برانی از درت، دور زِ دَر نمی شود
«
دستِ من مولا ، رها هرگز مکن
خویش را از من جدا هرگز مکن

دور کن از مثنوی ریب و فساد
در کلامم جز حقیقت رَه مباد

« لافَتی الّا علی » گویم نگار
یاعلی ، « لاسَیف الا ذوالفَقار »

گر که خالی شد در این میخانه خُم
پُر شود از « اِنَّ اَصبَح ماَؤُکُم »

فاعِلاتُن فَعَلاتُن فَعَلاتُن فَعلَن
شادمان خیز و بُنِ غم زدل خود برکن

خبری آمده از غیب عجب دلخواه است
مژده یاران که شنیدیم سـحر در راه است

دیده ام می دمد از اوجِ فلک خورشـیدی
سیصد و سیـزده اش ماهِ جَلی همراه است

فاعِلاتُن فاعِلاتُن فاعِلات
مردگان را او همی بخشد حیات

گرچه پنهانی زچشمِ روزگار
نیک می دانم تو می آیی نگار

منتظر هستم که آیی در کنار
با شمیمِ عِطرِ گل های بهار

کس نه بتواند بگیرد راهِ عشق
می رود این مثنوی با شاهِ عشق

می رود آنجا که جولانِ غم است
می رود آنجا که پُر از ماتم است

می رود آنجا که فرعونش سراست
سرزمین ها در زمین ویرانه خواست

می رود آنجا به پایان زمین
گفته در پرده یهودایی که هین

می رود تا بَرعَلیه ِ عقلِ خام
عشق را گردون ببیند یک قیام

گوش دل را باز کن ، آری به هوش
می رسد این نغمه از جانم به گوش

مثنوی را این بود رمزِ عبور
نه پیِ نام است و نی در فکرِ زور

مثنوی درچرخ غوغا می کند
انقلابِ عشق بَرپا می کند

آنچه آمد بر زبان مثنوی
جمله از جان است و آن باشد قوی

چشم سوم آنچه دیده بی گمان
خود تحقّق یافت خواهد در جهان

نیست جز ایزد که تغییرش دهد
نقش معکوسی به تصویرش دهد

بر خدا سوگند تاریخ بشر
خود ندیده آنچه می آید به سر

بارالها جمله تسلیم توایم
تابعِ فرمان تصمیم توایم

آدمی خونخوار و عصیانگر شده
در زمین یاغی و ویرانگر شده

گر نیاید رستم دستانِ دین
نیست راهی تا به پایان زمین

چون به فتوای خرد بر خاستم
در زمین، خود عاشقی را خواستم

توبه باید کرد از اعمال زشت
تا که تغییری بیابد سرنوشت

ای جهان خواران، ستمکاری بس است
بر بشر رحمی، جهان خواری بس است

خاوری را نان ز انبان برده اید
نان نه تنها، بلکه خونش خورده اید

سال ها ما را که باور بوده است
باختر بر ضِدّ خاور بوده است

ظلم و نیرنگ و دغا را بس کتید
نفس خود را با هنر آدم کنید

تیغ تیموری اگر چه تیز بود
بر “هنرمندان’ کجا خونریز بود

کیمیای عشق باشد چون هنر
مِسّّ دل را می کند زر آن گهر

فَرِّ فرهنگِ هنر داریم ما
فَرَّهی از آن گهر داریم ما

هنگِ فرهنگی ست جانِ عاشقان
جانِ عاشق می دَمَد بر مرده جان

هر که با اهلِ هنر در جنگ شد
دشمنِ آزادی و فرهنگ شد

 

 

 

 

نقدها
  1. قاسم یوسفی

    دی 15, 1402

    درود بر جناب خراسانی هنرمند عزیز پر محتوا و قابل تحسین یک نصیحت از این برادر کوچک خود با توجه به ذوق و قریحه خوب شعری که دارید مثنویها هم کوتاهتر بسرایید هم واژگانگانتان امروزی و سلیس و روان باشد نسل امروز و آینده نسل ساندویچی هستند و حوصله خوراک خوشمزه ای چون اشعار حضرتعالی که باید صبور در دریافت و پخت و پز آن باشند ،ندارند شاید سرایش غزل روایی در زمان ما یکی همین علت باشد /
    من خودم چون گرایشم به همین دیدگاه عرفانی شماست بسیار لذت بردم ولی چاره ای نیست جز اینکه طرحی نو در اندازیم
    آرزوی موفقیت میکنم برایت عزیز هنرمند

نظرها 14 
  1. صفا یغمایی

    شهریور 12, 1401

    درودها جناب خراسانی عزیز
    خسته نباشید
    دستمریزاد.
    👏👏👏

    • طارق خراسانی

      شهریور 12, 1401

      سلام جناب یغمایی عزیز

      سپاس از مهر حضور آن گرامی

      در پناه خدا 🌿🙏🌹🌿

  2. نسرین حسینی

    شهریور 13, 1401

    بسیار زیبا بود استاد دستمریزادتان باد

    درودها برشما وقلم وزینتون

    مانا باشید 🌺🌺🌺❤️❤️

    • طارق خراسانی

      شهریور 17, 1401

      سلام بر عزیز حان

      سپاس از مهز نگاهت

      در پناه خدا 🌿🌹🙏🌿

  3. مریم محبوب

    شهریور 15, 1401

    🌺🌸🌺🌸🌺🌸

    هر که با اهلِ هنر در جنگ شد
    دشمنِ آزادی و فرهنگ شد

    هزاران درود استاد بزرگوار

    💐💐💐💐💐

    • طارق خراسانی

      شهریور 17, 1401

      سلام و درود بر محبوب خدا

      سپاس از مهر نگاهتان

      در پناه خدا 🌿🙏🌹🌿

  4. علی معصومی

    شهریور 15, 1401

    🔷️🔹️درودها بر شما
    حضرت استاد نازنین
    “فیض روح القدس ار باز مدد فرماید”
    با تو تا مرحله عشق سفر خواهم کرد
    🔷️🔶️🔷️🔶️🔷️🔶️
    و زیباست رقص قلمتان
    ◇◇◇◇
    🌹🌿🌹🌿🌹🌿

    • طارق خراسانی

      شهریور 17, 1401

      سلام همسفر عشق مهربان من

      فدای تو طارق

      در پناه خدا ❤️

  5. حسن مصطفایی دهنوی

    شهریور 16, 1401

    درودها بر شما استاد گرامی ادیب فرزانه و فرهیخته
    بسیار زیبا، دلنشین و سرشار از احساسات لطیف سروده اید
    قلمتان نویسا
    🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

    • طارق خراسانی

      شهریور 17, 1401

      سلام و درود

      سپاس از نگاه پر مهرتاندعزیز
      جان پدر حکیم تان شاد

      در پناه خدا 🌿🙏🌹🌿

  6. علی بهشتی‌وند

    شهریور 16, 1401

    بسیار زیبا، دلنشین، منتقدانه و …🌹
    درودها نثارتان💐👏

    • طارق خراسانی

      شهریور 17, 1401

      سلام و درود

      سپاس از مهر نگاهتان

      در پناه خدا 🌿🙏🌹🌿

  7. محمدعلی افضلی

    شهریور 17, 1401

    کیمیای عشق باشد چون هنر
    مِسّّ دل را می کند زر آن گهر

    فَرِّ فرهنگِ هنر داریم ما
    فَرَّهی از آن گهر داریم ما

    هنگِ فرهنگی ست جانِ عاشقان
    جانِ عاشق می دَمَد بر مرده جان

    هر که با اهلِ هنر در جنگ شد
    دشمنِ آزادی و فرهنگ شد

    درود بر شما
    و ابیات پر مفهوم و زیبایتان…
    شاد باشید استاد
    ❤️

    • طارق خراسانی

      شهریور 17, 1401

      سلام و بس درود بر عزیز جانم

      سپاس از حضور بسیار گرمتان

      در پناه خدا 🌿🙏🌷🌿

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا