🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 نخواهم بُرد فرمان از خُدایی که نمی خندد :( نیمایی )

(ثبت: 244634) دی 29, 1400 
نخواهم بُرد فرمان از خُدایی که نمی خندد :( نیمایی )

 

همه در” کیش” می گردند و من در”خویش” می گردم
حقیقت , گُرگ اگر باشد ,…
به مِیلم , میش می گردم.

در این دُنیا، که نوزادان, نه با لبخند می زایند
برای مرگ شاید مادران فرزند می زایند.

به گوشم، مادرم هر روز«قُرآن» خواند و من در خلوت خود «زَند» می خوانم
اَهورایی ست آیا جنس ایمانم ؟..
نمی دانم..!!

نمی دانم دَرونم چیست ، این احساسِ سرگردان
که تا در سینه ام می جوشد او ، فوّاره ام در آن

که بود آن کس که انسان را نِگینِ تاجِ خلقت خواند؟!
که دیدم بارها در سگ , شُعوری سَرتر از انسان

خُدا نَبضی ست که در قلبِ تو دَف میزند ، یعنی:
زِرشک قائِن اَر خواهی ، مَشو راهیِ اِستَهبان

نه هر رودی که جاری شُد، به اُقیانوس می ریزد
نه هر «جاشو» تواند راند جایِ ناخُدا فرمان

به دُنیا پُشت کردن با « خیالِ خُلد »،.. می ماند
که در پایِ قناتی ، تشنه خواهد آب از باران

مَسیحا دَم شَوی آن دَم ، که در حالایِ خود رامی
تمامِ دردهایت را کُند « خود رامی ات » درمان

دهان را قُفل بر لب می زند ، .. آن عشقِ فَرپاکی
که طوطی جایِ داش آکُل، ..کُند اِبراز با مرجان

ندارد زَنبق از کشفِ حجابِ غُنچه اش ، شَرمی
شِکُفتن چیست ؟.. عُریان کردنِ زیبایی پنهان

به دریا دل زَند آنکس ، که از کوسه نمی ترسد
برایِ صیدِ مُروارید باید شُست دست از جان

نشانِ راه را دارد ، کفِ پایی که تاوَل داشت.

و یادم هست در« هَرسین » منِ سرباز را, سربار نه ,سردار خود می خواند…
دُکانداری که در چشمان او زَرتُشتِ وَرجاوَند مَشعل داشت.

سلام ای در سیاهی ها سیاوش خیز
جهان را جویِ خون کردند آنهایی که روزی ترسشان بویِ لولو می داد.
غزلگو نیستم ، .. امّا غزل بُغضم
و شاعرتر زِ شَهرو آن درختی بود که شعرش هُلو میداد.

سلام ای آنکه خشمِ سینه سُرخت کاکُل اش زیباست
چرا مردم نمی فهمند «دین » هم اَلکُل اش بالاست

خُدا را رَد زنان رفتم رسیدم تا کُهن نامِ نخستین دام
و من ، از آن منِ دیروز حالا دو به یک پیشم
کُنون که کُفرساری یَشم اندیشم…
نمی خواهم مُسلمان بَرده ای باشم اسیرِ زُهد زالویِ خِرد آشام .

دلم ،خزبالشی از خودخوریها زیرِ سر دارد.

مَشو نزدیک من ، زیرا ,.. مرا ناصاف خواهی دید.
به ظاهر،خود اگرچه جامه چرکین است افکارم
زُلال چَشمه ساران را به تَن کردست “اشعارم”
مرا تنها , تو در” این آینه” , شَفاف خواهی دید.

«زمین » , رَزمایشِ فهم است
« زمان » , هر لحظه اش آغازِ یک بازی ست
و من , .. هر لحظه در آمادباشِ رَزم با حسی نوآغازم.
کُنون که کفچه مارِ کوهِ « دال آهو » به فکرِ پوست اندازی ست…
چرا من پوست نَندازم.!!

چه کم باشند آنهایی که «رُز» را «راز» می بینند
چه بسیارند آنهایی که « بُز» را «باز» می بینند

و یادم هست با من مادرم “حینِ ستایشخوانیِ مهتاب” می فرمود :.
اگر بی مُزد تابیدی…
تو خویشاوند خورشیدی .

ببین ،.. در آب لیوانم نَهنگی نیست..!!

در این ویران نشاطِ چِرک پیشانی…
چه کس گُفته ست باید تا همیشه ، «مَردها» مَسند نِشین باشند.؟!!
جهان را جِرم گیری می توان کردن…
چنانچه “مادران” فرمانروایانِ زمین باشند

منم آن پُرتِقالی که دلش خون است
فَرنگی توتِ سُرخی که سَرش سبز است
در آن سامان که دلمشغولیِ مردم خود انکاری ست
مَدارس مرتعِ آموختلاخِ هَرز پَرواری ست .

خوشا، فهمی که چون ریواس می روید .
خوشا، اشکی که چون الماس می تابد .
خوشا، خشمی،..- که جای “مُشت -, .. پَر دارد.

اناری در گلو دارم که زخمِ او نمک خورده ست.

نمی خواهم درونِ “سِرکه یِ دل” بار بُگذارم، ملالم را
نمی خواهم شَبیهِ گُربه بار آرم،.. غُرورِ شیریالم را

به فرزندان اگر ما یاد می دادیم پیش از خواب باید ذهن را مسواک زد هر شب…
تمامِ لحظه هامان پاکدامن بود

از آن روزی که حس وا کردم و«بودن»،نخستین کشفِ اشکِ آلود در من بود ..
و “مادر” جلوه ای از تابش “مَعبود” در من بود ،.. / دانستم :
..، رَهایی در نبایدهاست
نباید « رَشک » را.. کَت بست.
نباید « خشم » را.. پَر کَند.
نباید “اشک” را.. خُشکاند.

نباید دل به مُلافَندِ درمانِ دُعا بستن.
نباید گشت از هر نُطفه آبستن .
نباید شُد مُریدِ وَعده هایی که مُرتب رنگ می بازند.
نباید اسب شُد، اَرابه هایی را که سَمتِ جنگ می تازند
نباید سر به روی شانه ای بُگذاشت که خنجر به کف دارد .
نباید غُربتی پِنداشت ، هر دستی که دَف دارد .
نباید رَقص، ” این پاکوبیِ احساس را ” از پا هَرَس کردن.
نباید “کبک ها” را در قفس کردن.

پُر از تب لرزه های بید مجنون است، احساسم
کنون که در حریمِ بودباشِ خود ، سحر خیزم…
نسیمم باش تا قِر از کَمَر ریزم .

خیالاتی ،.. خیابان می شَود در من…
بُخارایی،.. خراسان می شود در من …
فِریدونی،.. فَراخوان می شَود در من…
طُلوعی،.. طبلِ طوفان می شود در من …
و می بینی…
و می بینم:
شِتاب آلود،.. آدم، دارد از آداب می اُفتد.
و می دانی …
و می دانم:
که ماهی با دهانِ باز ، در قُلاب می اُفتد.
.
.

***
✍️ شادان شَهرو : ( ۱۳۹۷ _ ۱۴۰۰ ) مَلارد، یوسف آباد قوام
پیشکِش به : “سیاوشِ سیاهی”

 

 

 

نظرها 20 
  1. فریبا نوری

    دی 29, 1400

    درودهای بیکران استاد شهرو گرانقدر

    بسیار بسیار زیبا، و جسورانه است شعر،
    و بسیارذی قیمت است یکایک ثانیه هایی که صرف خلق آن شده
    و بسیار پر بار و آموزنده است هر دم و هر واژه و هر نفس از این شعر برای خواننده
    و بسیار شکوهمند و آگاهی بخش است اندیشه ی جاری در آن

    مبارک هر دو شاعر گرانمایه و ارجمند باشد سرودن این شعر و پیشکش‌اش
    بی‌صبرانه منتظرم بداهه سیاوش سیاهی پای این شعر منتشر شود

    🌷🌷🌷👏👏👏🌷🌷🌷

    • درود بیکران به پیشگاه مهربانو نوری ارجمند
      خیلی خوش آمدید بزرگوار
      به لطف نواخته اید
      مهر حضورتان را سپاس
      البته نیمایی بالا بعد از تایید شدن فاصله ی بین بندها و بیت هایش حذف شده , امیدوارم علاقمندان به نیمایی این سلسه وار نوشتن مصراع های پشت سرهم را ملاک قرار ندهند , زیرا تفکیک بند , از الزامات شعر نیمایی هست زیرا بند , یک واحد سُرایشی ست و باید این واحد سرایشی آغاز و پایانش مشخص باشد . مثل واحد بیت در شعر کلاسیک .
      دوست قلم ورزمان جناب سیاوش سیاهی چندسال پیش بداهه ای برای شعر نیمایی ( من از تو عُذر میخواهم ) .پای همان شعر ارسال کردند . در حقیقت نیمایی بالا برای پاسداشت از محبت شان در همان سال استارت خورد ولی طبع سخت گیر ما این چند سال ترجیح داد که در قرنطینه ی اشعار بماند تا صیقل و جلا بخورد . در هنگام ارسال , چند بند را حذف کردم , زیرا در ارتباط ریتمیک طولی ایجاد اختلال میکرد . برخی مصراع ها را به خاطر اینکه واکنش برانگیزی بالایی داشتند حذف کردم . و حاصل کار همین شیر بی یال و دُم و اِشکم شد که ملاحظه فرمودید .
      برای قلب و قلم تان آرزوی بهترین ها را دارم
      🙏🌹🌹🌹

      • فریبا نوری

        بهمن 2, 1400

        درودها استاد گرانقدرم
        تردید نداشتم که سیاوش سیاهی با بداهه ای طوفانی به این شعر پاسخ می دهد و چنین شد:

        “برای شعر در اوزانِ نیمایی”

        خدا را قاب می‌گیرم…
        صدا را قاب می‌گیرم
        برای شعر در اوزانِ نیمایی…
        برای شعر در وزنِ سکوتت ساده می‌میرم

        خداوندی و در اعماقِ جانم شعر می‌باری
        زمان را در زمینِ گرد می‌کاری
        دلت را دوش در وقتِ اذانِ سُرخ می‌بازی
        سپه‌سالاریِ تردیدهای زنده را داری
        خدا را دوست یا دشمن… نمی‌دانی…

        دهانِ کف، کلوخِ کاخِ عریانی
        گُم از خود تا خروشِ خشمِ طغیانی
        گلو در سوگِ فصلِ ناگهان باران
        سرودی زنده از هیسی…
        خَشِ برگی به زیرِ پایِ عصیانی

        چه‌ام، چه… در مسیرِ بی‌عبور و سنگلاخ و دور
        کلاهم را هوا کردم
        هوا تلخ است و گند و بی‌خود و بی‌نور
        چه پایین‌ها که بالا می‌روند و… دار می‌بوسند
        چه بالاها که با یک لا اله جز خدایِ خسته و مجبور
        از آن چاهِ مکرر زور می‌نوشند.

        ببین…
        من آن نهنگم توی لیوانت…
        دچارِ گیجیِ آن ساحلِ تَنگَم
        لبم، خاموشیِ شب‌های بمباران
        اسیرِ یک نگاهِ خسته و بی‌جان
        دچارِ خلسه‌ی غم‌رنگِ چشمانت
        خرابِ باده‌ی دریایِ گُم‌رنگم.

        نشاطی نیست، یادی نیست
        سقوط است و تباهیدن برای هیچِ تا فردا
        نگاهی نیست، آهی نیست
        هبوط است و بهشتیدن برای مرگِ یک رویا
        صدایی نیست، نایی نیست
        سکوت است و تفنگیدن برای هیسِ قلبِ ما.

        من از زرتشت می‌گویم؟
        من از مزدا و اهریمن…
        من از خورشیدهای نیمه شب، بی‌جان
        برای خلقِ سردرگم، برای مردمِ اندوه
        من از مهتاب در باران
        من از من، من، منِ با خویشتن دشمن…
        برای چشمه می‌گویم، دلیلِ خشم را با کوه.

        تو صافی دیده‌ای گلگون…
        من اما صاف ناخورده… بد و مجنون
        کدامین لب، مرا می‌نوشد و سرمست می‌میرد؟
        کدامین غم، تو را هر شب چنین آهسته می‌بوسد؟
        رُز از رازِ پری‌خوانی چه می‌داند؟
        نه آب است و نه نانِ تازه‌ای حتی…
        نشسته پای این سفره، شراب از خون
        بدونِ ترس می‌نوشد.

        تو خود بی‌مزد، می‌تابی
        مرا تا هست جانی در بدن، جانی…
        درونِ ذهنِ تاریکی…
        برای این سیاهی، قلبِ خورشیدی
        تو بهرامِ دلِ نرمِ سپینودی…
        نگاهت را نمی‌دزدی، تو خود خورشیدِ بی‌شیدی.

        من از سگ‌لرزه‌هایم در خیابان‌ها
        به معراجِ خدایِ خسته اشکیدم
        ندیدم هیچ سربازی به ترسیدن…
        ندیدم هیچ شاهی را به مرگیدن
        فقط کیش است و مات و جعبه‌ای خالی
        صدایِ جیغِ قربانی
        صدای دست‌های صد تماشاچی
        و بازی، بازیِ ذهنِ بد و جانی…

        تو را در سوگواری‌ها صدا کردم
        تو را در بغض‌های سینه‌ی دریا
        برای کوچِ ماهی‌ها
        به فصلِ ابرهایِ بکرِ بی‌باران
        برای غربتِ قویی که می‌میرد…
        تو را در گوشِ طوفان‌ها صدا کردم.

        ببین شاعر جماعت را نمی‌فهمند و می‌کوبند
        از آن سردرگمی‌ها قصه می‌گویند
        که شاعر را چه به خون‌خواهیِ قطره…
        که شاعر را چه به رقصیدنِ طره…
        که شاعر چیست در بحبوحه‌ی بازارِ مفتی‌ها
        ببین از شعرهای شاعران هر لحظه می‌روبند…
        بداهیدن برای روحِ انسان را.

        نشانِ راه در ماهِ رخ‌ات پیداست.

        تو سُرخی، در انارِ قلبِ تو فریاد…
        تو سبزی، جنگلی در ذهنِ تو آزاد
        تو آبی، آبیِ آرامِ اقیانوس
        کبودِ آسمانِ آدمیزادی…
        تو با آن رنگ‌های زنده‌ات شادی
        سیاهم… در گلویم بغضِ دقیانوس
        به وقت کشتنِ ناقوس
        سیاهم…
        شعر در من می‌کند عصیان
        سیاهی‌های دنیا… من… نهنگِ طاغیِ دریا
        نشسته بر لبِ ساحل…
        دچارِ احتضار و صبرِ بی‌پایان.

        بیا بلوایِ جانم را، بگیر از لحظه‌ی باران
        بیاشامم، بیاشامم، از آن شیدایی پنهان

        دهانم را نمی‌بندم، صدایم را نمی‌دزدم
        من اینک شسته‌ام، دست از تن و از جان

        حجاب از خویش بردارم، دوباره باز بر، دارم
        شکفتن سخت و رنج‌آور وَ من در بادم و بوران

        خدا را، هیچ راهی، هیچ ماهی نیست
        منم، جنگاوری ترسیده در آواز این میدان

        تو با چشمانِ مزدایی، تو با روح اهورایی
        نوشتی بر گلوی موج، مرگِ شعر را فرمان؟

        دفیدی بر دفِ جانم، دفیدن خوب می‌دانی
        نوایِ باربد دارد، غریو خسته‌ی انسان

        نهنگی عمق می‌گیرد، به دور از آدمِ هیچی
        خودش را سخت می‌میرد، کنارِ تپه‌ی مرجان

        نمی‌دانم دلیل و منطق و عدل و قضاوت را
        فقط می‌دانمت، می‌خوانمت، می‌بارمت انسان

        «نخواهم بُرد، فرمان از خدایی که» نمی‌شعرد…
        نخواهم کِشت از سکون و هیسی و تردید در جانم
        در این مزرع، فقط زوزیدنِ گرگینه می‌کارم…
        که فردا ماه می‌آید وَ مَن می‌زوزمت آرام
        وَ دندان در گلوی ِ خشم می‌رانم
        وَ از چشمانِ تو گرگینه‌ای شاداب می‌زایم.

        منِ ماهی… دهانم باز…
        بدونِ قصه و آداب…
        نهنگیده به این ساحل…
        نشسته جانِ من در گِل…
        دهان وا کرده‌ام قلابِ شعرت را…
        ببوسم تا شوم بر، دار.

        #سیاوش_سیاهی
        به: شادان شهرو بختیاری.
        بداهیدنِ این شعر، عجیب بود…

        • درود بر مهربانو نوری گران ارج
          دست شما درد نکند،
          کار بسیار خوبی کردید که بداهه ی زیبای جناب سیاوش سیاهی عزیز رو ضمیمه نمودید ،

          یک دنیا سپاس

          🙏🙏🙏🌺🌺🌺

  2. حسین شیرکوند

    دی 29, 1400

    🌸🏵️🌷🌸🏵️🌷🌸

    • درود جناب شیرکوند گرانمهر
      خیلی خوش آمدید جناب
      سپاس از حضور ارزشمندتان
      🙏🌹🌹🌹

  3. طارق خراسانی

    دی 29, 1400

    سلام و درود

    آنچه خواندم غوغاگری بود
    طوفان در طوفان
    شعور در پی شعور
    درد در پی درد
    شعر و ادب و آرمان انگار قسم یاد کرده بودند تا شاهکاری را بیافرینند و آفریده شد.
    شعر قیمتی ست
    اگر امروز قدر این کار بزرگ را برخی ندانند در آینده خوانندگان زیادی خواهد داشت.
    واما
    سپاس از اینکه آمدی
    دلمان تنگ شده بود
    با خودم هزار و یک فکر می کردم
    خدا را شکر فکر هایم تماما اشتباه بوده است.

    در پناه خدا شاد زی عزیر 🌿👏👏👏👏👏👏👏👌🌿

    • درود بر استاد مهراندیش و پشتیبان شعر و ادب
      خیلی خوش آمدید استاد طارق بزرگوار
      به لطف خوانده اید و به مهر نواخته اید
      ارادت ما به جنابتان و این سایت وزین و مدیر دیرآشنایش بانو عسکری گرامی و دوستان پاک قلبی ست و از آن چیزی کم نشده ، نبودنمان بیشتر به خاطر مشغله های شغلی و در دو سال اخیر بخاطر جابجایی کارگاه نداشتن اینترنت مناسب و خط دهی نامناسب بوده ، حضورتان ارزشمندست و دلگرم کننده ، کارهایمان که سبکتر بشوند حتمن حضور فعالتری خواهم داشت و بیشتر در خدمت دوستان خواهم بود 🙏🌹🌹🌷

  4. دی 29, 1400

    درود و سپاس بر استاد فرهیخته و آگاه و اندیشمند و باذقم جناب شهرو
    آفرینتان باد و خدا قوت
    تصاویر و آرایه ها همه زیبا
    چینش و گزینش ها همه درخور
    نبایدها همه کولاکی بودند
    استعاره ها همه دوست داشتنی
    نقطه چینها هم نوعی سپید خوانی را برعهده داشتند هم در حکم نگه داشتن ریتم موسیقی انجام وظیفه می کردند و هم به خواننده مهلت می داد تا نفسی تازه کند
    واما جسارتا این کمترین احساس کردم در دو مورد زیر شاید پیشنهادم در بهبود موسیقی شعر کمی کار ساز باشد
    وشاید هم مشکل از خوانش بنده باشد

    جهان را جویِ خون کردند آنهایی که روزی ترسشان بویِ لولو می داد.

    / روزی ترسشان از شکل لولو بود/

    ،،،،،،،،،،
    و شاعرتر زِ شَهرو آن درختی بود که شعرش هُلو میداد.
    / اشعارش هلو می داد/
    دستبوسم بزرگوار

    • درود و سپاس بیکران بزرگوار
      خیلی خوش آمدید
      به لطف خوانده اید و به مهر نواخته اید
      ممنونم از حضور ارزشمندتان
      در رابطه با این مصراع ,:
      (( جهان را جویِ خون کردند / آنهایی که روزی ترسشان بویِ لولو می داد.))
      راستش در طول دوران سرایش این نیمایی ,هر مصراع را بارها و بارها از زاویه های مختلف نگاه کرده ام و بارها چیدمان آنها را به واسطه ی واژگانی که انتخاب می کردم بهم ریخته ام . هر واژه ای , یک پتانسیل معنایی و آوایی دارد . در ضمن , اکثریت واژگانی که در زبان بکار می بریم , صورت و شکلی خیالی از یک واقعیت بیرونی و یا درونی هستند . یعنی ما آنها را تبدیل به واژه کرده ایم .
      در این مصراع از دریچه ی دانش روانشناسی ( منظورم آن بخش از اندوخته های ذهنی ام هست که یا با خواندن مقالات و کتاب های مربوط به دانش روانشناسی بدست آورده ام و یا در مشاهداتم در رفتار و زندگی دیگران چیزهایی دستگیرم شده ) نگاه کرده ام .
      ترس , یک واکنش کاملآ طبیعی ست . مثل خشم , مثل نفرت , مثل رشک بردن ,
      واکنش های طبیعی را می شود سرکوب کرد , ولی نمی توان از بین برد . سرکوب کردن , چون بر خلاف روال طبیعی انسان است , ایجاد دوگانگی در انسان می کند . و این دوگانگی باعث رواج صفات زشت در انسان می شود . مثل دورویی و تظاهر و غیره …
      ما با واکنشِ طبیعیِ ترس, از دوران کودکی آشنا می شویم . والدین ما برای اینکه به کودکشان آسیبی نرسد . این ترس را با واژه هایی مثل لولو و جیزه و …در کودک تقویت می کنند . قصد ورود به این مبحث را ندارم .
      ترس های بزرگ , ریشه در ترس های کوچک دوران کودکی دارند .
      ترس , یک نوع ذهنیت هست .
      ذهنیت از چیزی یا کسی که شناختی از آن نداریم و یا اینکه شناخت ما از آن محدود ست .
      اینکه گفته ام (جهان را جوی خون کردند ) ( آنهایی که روزی ترسشان بوی لولو می داد ) در اصل خواستم بگویم که آنهایی که امروز جهان را تبدیل به جوی خون کرده اند . این اقدامات آنها یک حالت دفاعی در برابر ترسشان هست . همه اش به خاطر ترس هست . ترسی که در ذهنشان آنقدر بزرگ شده است که بزرگی آن بیشتر از منطق آنها شده . چون از کودکی بجای گفتن لولو , به کودک کنجکاومان, با زبانی کودکانه توضیحات منطقی نداده ایم .. خُب حالا آنهایی که جهان را جوی خون کرده اند , ترس بزرگی که بر روح و جسمشان سایه انداخته , نقطه ی آغازینی داشته که با قد کشیدن آنها , ترسشان هم قد کشیده و پروار شده و تمام هوش و ذهنشان را به خودش معطوف کرده . این نقطه ی آغازین , همان ترس های کوچک دوران کودکی هستند. لولو را بعنوان سمبل ترس های دوران کودکی انتخاب کردم . و برای اینکه نشان دهم ترس های بزرگ آدم هایی که جهان را تبدیل به جوی خون کرده اند از کجا استارت خورده از دو واژه ی ( بو ) و ( لولو ) استفاده کردم تا نشان بدهم که ترس اکنون آنها بوی همان ترس های اولیه را دارد
      سپاس که با دقت می خوانید 🙏🌹🌹🌹

  5. سلام و درود، خدا قوت،
    چه خوب که برگشته اید.
    امید که بمانید به مهر❤️🙏

    • درود جناب رضاپور ارجمند
      خیلی خوش آمدید جناب
      مهر حضورتان را سپاس

      پایدار و برقرار باشید

      🙏🌹🌹🌹

  6. نسرین حسینی

    دی 30, 1400

    درودها برشما استاد شهرو عزیز واندیشمند مثل همیشه زیبا وغوغایی بود این قلم‌ رو باید به احترامش از جا برخواست وایستاده خوانددرمقابل سروده ای محکم واستوار چون دماوندبا این عمق و این حجم از ژرف و زیبایی روچی میشه گفت چندبار خواندم وباز میخونم‌ لذت بخش بود
    رقص قلمتون ماندگار حضرت استادمبارک سیاوش سیاهی عزیز👏👏👏👏👏👏❤❤❤❤❤❤❤❤🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

    • درود بر مهربانوی مهرورز بانو حسینی گران ارج
      این قلم , باید به خودش ببالد که افتخار میزبانی از مهرورزی چون شما را دارد .
      خیلی خوش آمدید بزرگوار
      به لطف خوانده اید
      سپاسگوی مهر حضورتان هستم
      و برایتان آرزو دارم , آنچه آرزو دارید

      🙏🌹🌹🌺

  7. کبری محمدی

    دی 30, 1400

    سلام
    اثری زیبا، ارزنده و دلنشین خواندم
    قلم تان تواناتر
    زنده باشید به مهر یزدان
    سپاس
    🌹🌺🌹🌺🌹

    • درود بر مهربانو محمدی گران ارج
      خیلی خوش آمدید
      به لطف خوانده اید
      زیبایی در نگاه زیبابین شماست
      مهر حضورتان را سپاس

      🙏🌹🌹🌹

  8. شادان بعدازسالها که گم وگورشده بودم وبرگشتم اولین شعری که خواندم همین بود آخه پدربیامرز تو دیگه کی هستی؟ این همه شعر وشعور این همه وجدوسرور این همه واژه آنهم کرور کرور این همه…. چطوری میشه. دمت گرم شادان دست مریزاد حال کردم

    • اهورای خودمی 😍😂
      یاد اون سالها بخیر . بخصوص اون سالهایی که شادروان فرج اله بیدختی هم حضور داشتند . چقدر فضای سایت آنموقع ها نشاط آور بود .
      متاسفانه سال به سال گرفتاری مردم زیادتر و دغدغه های فکری شان بیشتر و تکاپو برای درآوردن خرج زندگی طاقت فرساتر شده .
      برای همینه که گفتن سطح فقر هرچه بالا بره سطح نشاط پایین میاد
      ای کاش مسئولان کشور در این چهل سال حداقل همین یک مورد, نکته ی روانشناسی جامعه را میدونستند
      ولی چه می شود کرد
      شاید تقصیر از صندلی هاست . که نمیدونند پیششان به پشت کدامین نوع مسئول باید گرم باشه 😂
      ممنونم از محبتت
      به لطف خوندی
      💐💐💐🌹 + ( 🌈 خدای رنگین کمان )

  9. درود براستادشهربختیاری

    • شادان شهرو بختیاری

      اردیبهشت 3, 1402

      درود بر سیامک نازنین و دوست داشتنی
      خیلی خوش آمدید
      دورادور ارادتمندم
      از بابت تاخیر در پاسخدهی شرمنده
      به خاطر مشغله های شغلی دیر به دیر سر میزنم
      🌹🌹🌹🙏❤️

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا