🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
در جاده های وحشت
رهپوی ناگزیرم
یک واحه دود و آتش
پیداست در مسیرم
***
با دستهای خائن
آن دسته های رهزن
بر چتر گل کشیدند
یک پرده دود و آهن
***
دروازه ای گشودند
از عشق تا جهنّم
آن دستها که بستند
بال پرنده را هم
***
تا شهر دوستی ها
یک گام بیشتر نیست
یک گام قدر یک قرن(!)
قرنی که جز خطر نیست
***
از خویش می گریزم
ماندن ملاک شرم است
دستم اگرچه خالی
پشتم به عشق گرم است.
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (6):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (10):