🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 پیامی برای بهار …

(ثبت: 632) بهمن 5, 1394 

*اشاره:

شعر «پیامی برای بهار» را با الهام از یکی از زیباترین شعرهای «یانیس ریتسوس» شاعر بلندآوازه ی یونانی سروده ام.عنوان شعر «ریتسوس» هم«پیامی برای بهار» است….روزگاری «لویی آراگون» شاعر نامبردار فرانسوی درباره ی «ریتسوس» گفته بود:«او بزرگترین شاعر زنده ی جهان است» و البته این دیدگاه عاری از اغراق نیست.اگرچه در اغلب شعرهای «ریتسوس» تغزل و حماسه باهم آمیخته است و واگویه ای از اساطیر باستان و ابعاد مختلف زندگی در یونان امروز است و از این حیث بعد منطقه ای به خود می گیرد ؛ اما پاره ای از شعرهای او همچون شعر «پیامی برای بهار» که الهامبخش من بوده است صبغه ی جهانی دارند…..

*******************                                                                          ********************

دور از خاطره ی سبز بهار

خواهم ماند

اینسان که فصل سرد زمستان

در تار و پود زندگی ام لانه کرده است

در کوچه ای سرشار از خالی

پرسه می زنم

آنجا که عابری چند

دیری است از آن گذشته اند

و ردّ پاهاشان بر برف

اغواگر کلاغهای گرسنه و سرگردان است

***

با قامتی خمیده می گذرم

و سبدی سرشار از هیچ

به التماس دستهای لرزانم وقعی نمی نهد

می گذرم

سرشار از هوس یک نوشیدنی داغ

همه ی آرزوهای زمستانی ام

***

آسمان

ماه محتضر را

بر شانه های ستبرش تشییع می کند

و چندین کلاغ

در جامه های سیاه

عزاداران مرده ی گمنامند!

مادربزرگم

سالها پیش گفته بود

ماه در زمستان می میرد

گمنام چنان که من

***

تنهاتر از مادربزرگ

امروز در زیر گامهای سربی آسمان

بی که بهاری را به انتظار باشم

روزمرّگی هایم را

در کوچه ای خاموش جار می زنم

و در دهلیز دلم

پژواک صدایم را می شنوم

***

سرنوشت من و ماه در زمستان یکی است

هر دو غریب کوچه های تنهایی

نه شاعری که او را

در سروده هایش به چهره ای زیبا تشبیه کند

یا چهره ی زیبایی را به او

و نه همشهری مهربانی

که مرا به یک نوشیدنی داغ مهمان سازد

ماه در زمستان

از خاطره ی شاعران پا می کشد

چون من که از یاد مهربانترین دوستانی که

هماره در ذهن داشته ام

***

پرسه می زنم در خاطرات منجمدم

در انتهای کوچه ی بن بست

اسبی بی سوار ایستاده است

رفته از خاطره ی دشتهای سبز

و دستهای نوازشگر سوار

رها شده در روزمرّگی هایی که شاید

وجه اشتراک من و ماه و اوست

اسب و من و ماه

یک خاطره ی تلخ از یک زمستانیم

ماه بر شانه های آسمان تشییع می شود

من بر دستهای زمخت کوچه

و اسب بر پای شکسته اش!

***

ماه هیچ

من هیچ

اسب هیچ

در زمستانی که وسوسه هایش را

به بهاری که خواهد رسید

و نخواهیم به او رسید

هدیه خواهد کرد

***

در انتهای کوچه یکی می خواند

بی که بر دریچه ی چشمم تلنگری بزند

و من به خود می گویم:

صدا هماره می ماند

تا آن زمان که کوچه ای باشد

ماه هماره می ماند

در ملتقای هستی و نیستی

اسب هماره می ماند

دلواپس سوار و پاهایش

کوچه هماره می ماند

تا اسب و ماه و صدا باشند

***

من اما نمی مانم

زیرا که هیچگاه نبوده ام

آنگونه که باید باشم و بمانم

و

پیامی را به بهار برسانم.