🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
*اشاره:
شعر «پیامی برای بهار» را با الهام از یکی از زیباترین شعرهای «یانیس ریتسوس» شاعر بلندآوازه ی یونانی سروده ام.عنوان شعر «ریتسوس» هم«پیامی برای بهار» است….روزگاری «لویی آراگون» شاعر نامبردار فرانسوی درباره ی «ریتسوس» گفته بود:«او بزرگترین شاعر زنده ی جهان است» و البته این دیدگاه عاری از اغراق نیست.اگرچه در اغلب شعرهای «ریتسوس» تغزل و حماسه باهم آمیخته است و واگویه ای از اساطیر باستان و ابعاد مختلف زندگی در یونان امروز است و از این حیث بعد منطقه ای به خود می گیرد ؛ اما پاره ای از شعرهای او همچون شعر «پیامی برای بهار» که الهامبخش من بوده است صبغه ی جهانی دارند…..
******************* ********************
دور از خاطره ی سبز بهار
خواهم ماند
اینسان که فصل سرد زمستان
در تار و پود زندگی ام لانه کرده است
در کوچه ای سرشار از خالی
پرسه می زنم
آنجا که عابری چند
دیری است از آن گذشته اند
و ردّ پاهاشان بر برف
اغواگر کلاغهای گرسنه و سرگردان است
***
با قامتی خمیده می گذرم
و سبدی سرشار از هیچ
به التماس دستهای لرزانم وقعی نمی نهد
می گذرم
سرشار از هوس یک نوشیدنی داغ
همه ی آرزوهای زمستانی ام
***
آسمان
ماه محتضر را
بر شانه های ستبرش تشییع می کند
و چندین کلاغ
در جامه های سیاه
عزاداران مرده ی گمنامند!
مادربزرگم
سالها پیش گفته بود
ماه در زمستان می میرد
گمنام چنان که من
***
تنهاتر از مادربزرگ
امروز در زیر گامهای سربی آسمان
بی که بهاری را به انتظار باشم
روزمرّگی هایم را
در کوچه ای خاموش جار می زنم
و در دهلیز دلم
پژواک صدایم را می شنوم
***
سرنوشت من و ماه در زمستان یکی است
هر دو غریب کوچه های تنهایی
نه شاعری که او را
در سروده هایش به چهره ای زیبا تشبیه کند
یا چهره ی زیبایی را به او
و نه همشهری مهربانی
که مرا به یک نوشیدنی داغ مهمان سازد
ماه در زمستان
از خاطره ی شاعران پا می کشد
چون من که از یاد مهربانترین دوستانی که
هماره در ذهن داشته ام
***
پرسه می زنم در خاطرات منجمدم
در انتهای کوچه ی بن بست
اسبی بی سوار ایستاده است
رفته از خاطره ی دشتهای سبز
و دستهای نوازشگر سوار
رها شده در روزمرّگی هایی که شاید
وجه اشتراک من و ماه و اوست
اسب و من و ماه
یک خاطره ی تلخ از یک زمستانیم
ماه بر شانه های آسمان تشییع می شود
من بر دستهای زمخت کوچه
و اسب بر پای شکسته اش!
***
ماه هیچ
من هیچ
اسب هیچ
در زمستانی که وسوسه هایش را
به بهاری که خواهد رسید
و نخواهیم به او رسید
هدیه خواهد کرد
***
در انتهای کوچه یکی می خواند
بی که بر دریچه ی چشمم تلنگری بزند
و من به خود می گویم:
صدا هماره می ماند
تا آن زمان که کوچه ای باشد
ماه هماره می ماند
در ملتقای هستی و نیستی
اسب هماره می ماند
دلواپس سوار و پاهایش
کوچه هماره می ماند
تا اسب و ماه و صدا باشند
***
من اما نمی مانم
زیرا که هیچگاه نبوده ام
آنگونه که باید باشم و بمانم
و
پیامی را به بهار برسانم.
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (8):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (13):