🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 یک فاخته

(ثبت: 369) آذر 25, 1394 
یک فاخته

پیدایش این درد از اعماق زمان بود
از سینه ی یک فاخته ی دل نگران بود

می خواست که جنگل بشود سنگ صبورش
اما به نظر قصه ی او بی هیجان بود

روز و شب و هرثانیه از عشق سخن گفت
آنقدر که ورد لب او نیمه ی جان بود

هی گفت که کو… گفت که کو…. گفت که کو…. حیف
نشنید کسی حنجره اش در خفقان بود

پروازِ فراموش شده در تن او هم
سوغاتی ناخواسته ی فصل خزان بود

در وسعت آوار زمین گم شده بود و
اندوه از اعماق زمان در فوران بود

یک فاخته و وحشت تنهایی و جنگل
شاید که خدا از غم او درجریان بود

در گوشه ی تاریکترین خاطره جان داد
آن فاخته که شام شب مورچگان بود