🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
پیدایش این درد از اعماق زمان بود
از سینه ی یک فاخته ی دل نگران بود
می خواست که جنگل بشود سنگ صبورش
اما به نظر قصه ی او بی هیجان بود
روز و شب و هرثانیه از عشق سخن گفت
آنقدر که ورد لب او نیمه ی جان بود
هی گفت که کو… گفت که کو…. گفت که کو…. حیف
نشنید کسی حنجره اش در خفقان بود
پروازِ فراموش شده در تن او هم
سوغاتی ناخواسته ی فصل خزان بود
در وسعت آوار زمین گم شده بود و
اندوه از اعماق زمان در فوران بود
یک فاخته و وحشت تنهایی و جنگل
شاید که خدا از غم او درجریان بود
در گوشه ی تاریکترین خاطره جان داد
آن فاخته که شام شب مورچگان بود
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (14):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (26):