🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

حکایت شمارهٔ ۸

(ثبت: 166494)

هرمز را گفتند وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی گفت خطایی معلوم نکردم و لیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بی کرانست و بر عهد من اعتماد کلی ندارند ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفته‌اند

از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم

وگر با چنو صد بر آیی به جنگ

از آن مار بر پای راعی زند

که ترسد سرش را بکوید به سنگ

نبینی که چون گربه عاجزشود

بر آرد به چنگال چشم پلنگ

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا