🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۲۵۶ : به قرار تو او رسد که بود بی‌قرار تو

(ثبت: 196122)

به قرار تو او رسد که بود بی‌قرار تو

که به گلزار تو رسد دل خسته به خار تو

گل و سوسن از آن تو همه گلشن از آن تو

تلفش از خزان تو طربش از بهار تو

ز زمین تا به آسمان همه گویان و خامشان

چو دل و جان عاشقان به درون بی‌قرار تو

همه سوداپرست تو همه عالم به دست تو

نفسی پست و مست تو نفسی در خمار تو

همه زیر و زبر ز تو همگان بی‌خبر ز تو

چه غریب است نظر به تو چه خوش است انتظار تو

چه کند سرو و باغ را چو نظر نیست زاغ را

تو ز بلبل فغان شنو که وی است اختیار تو

منم از کار مانده‌ای ز خریدار مانده‌ای

به فراغت نظرکنان به سوی کار و بار تو

بگذارم ز بحر و پل بگریزم ز جزو و کل

چه کنم من عذار گل که ندارد عذار تو

چه کنم عمر مرده را تن و جان فسرده را

دو سه روز شمرده را چو منم در شمار تو

چو دل و چشم و گوش‌ها ز تو نوشند نوش‌ها

همه هر دم شکوفه‌ها شکفد در نثار تو

پس از این جان که دارمش به خموشی سپارمش

ز کجا خامشم هلد هوس جان سپار تو

به خموشی نهان شدن چو شکارم نتان شدن

که شکار و شکاریان نجهند از شکار تو

همه فربه ز بوی تو همه لاغر ز هجر تو

همه شادی و گریه شان اثر و یادگار تو

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا