🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۸۹ : بر افشان آستین تا من ز خود دامن برافشانم

(ثبت: 166919)

بر افشان آستین تا من ز خود دامن برافشانم

برافکن پرده تا پیدا شود احوال پنهانم

بسان ذره می‌رقصند دلها در هوا امشب

خرامان گرد و در چرخ آی ای جان ماه تابانم

بزن راهی سبک مطرب ز راه لطف بنوازم

بده رطل گران ساقی ز دست خویش بستانم

گر امشب صبحدم سردی کند در مجلس گرمم

به آه سینه برخیزم چراغ صبح بنشانم

دل من باز می‌گردد به گرد لعل دلخواهش

نمی‌دانم چه می‌خواهد دگر بار این دل از جانم

شکار آن کمان ابرویم، اینک داغ او بر دل

ملامت گو مزن تیرم که من با داغ سلطانم

برو عاقل مده پندم که من دیوانه و رندم

نصیحت دیگری را کن که من مدهوش و حیرانم

اگر تاجم نهد بر سر غلام حلقه در گوشم

وگر بندم نهد بر پا اسیری بند فرمانم

اگر بر آستانش پا نهاد از بی‌خودی سلمان

مگیر ای مدعی بر من که پا از سر نمی‌دانم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا