🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۳۰۰ : در راه غمت کرده ز سر پای بپویم

(ثبت: 166930)

در راه غمت کرده ز سر پای بپویم

ور دست دهد، ترک سر و پای بگویم

در بحر غم عشق که پایاب ندارد

غوصی کنم آن گوهر نایاب بجویم

در دامن پاک تو نشاید که زنم دست

تا ز آب و گل خویش به کل دست بشویم

آشفته زلف تو چنانم که گل من

هر کس که ببوید شود آشفته ببویم

خون دل من دیده روان کرده بدین روی

دیدی که چه آمد ز دل و دیده به رویم؟

ای محتسب از کوی خرابات مرانم

بگذار که من معتکف این سر و کویم

بر کهنه سفال قدح می چه زنی سنگ؟

کان عهد کهن را زده بر سنگ و بسویم

بر دوش کشد پیر مغان باده به بویش

وز باده دوشین شده من مست ببویم

گویند که سلمان ره میخانه چه پویی

پویم که نسیمی زخم را ز ببویم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا