🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل ۳۹۷ : از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم

(ثبت: 165256)

از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم

همچو پروانه که می‌سوزم و در پروازم

گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی

ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم

نه چنان معتقدم کم نظری سیر کند

یا چنان تشنه که جیحون بنشاند آزم

همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش

تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم

گر به آتش بریم صد ره و بیرون آری

زر نابم که همان باشم اگر بگدازم

گر تو آن جور پسندی که به سنگم بزنی

از من این جرم نیاید که خلاف آغازم

خدمتی لایقم از دست نیاید چه کنم

سر نه چیزیست که در پای عزیزان بازم

من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست

بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم

ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب

که همه شب در چشمست به فکرت بازم

گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی

درد عشقست ندانم که چه درمان سازم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا