🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

هم در عیان و بیچونی ذات و تحقیق صفات گوید : تو بیچون آمدی این راز بشنو

(ثبت: 185667)

تو بیچون آمدی این راز بشنو

یقین انجام با آغاز بشنو

تو بیچون آمدی اندر نمودار

ز ذات خویش اینجاگه پدیدار

تو بیچون آمدی در عرش اعظم

از آن دم بیشکی در سوی آن دم

تو بیچون آمدی در عرش اینجا

نمودی روی خود در فرش اینجا

تو بیچون آمدی در لوح بیشک

قلم بنوشته اینجاگه تو از یک

تو بیچون آمدی در عین جنّت

رسیدی این زمان در سرّ قربت

تو بیچون آمدی از شمس تابان

شدی اینجایگه چون شمس تابان

تو بیچون آمدی از مه بماهی

چگویم دوست در چشمم چو ماهی

تو بیچون آمدی از مشتری باز

در ایجا باز دیدی بیشکی راز

تو بیچون آمدی از زهره موجود

همه بود تو است و بود تو بود

تو بیچون آمدی در عین انجم

ز نور خویش کردی جملگی گم

تو بیچون آمدی در دید آتش

ترا آتش شده اینجایگه خوش

تو بیچون آمدی در مخزن باد

یقین مر باد از تو گشت آباد

تو بیچون آمدی آب روانه

شدی اندر همه چیزی روانه

تو بیچون آمدی در حقهٔ خاک

از آن پیداست در تو جمله افلاک

تو بیچون آمدی در معدن کان

حقیقت لؤلؤ و درّاست و مرجان

وصال کعبهٔ تو یافت منصور

از آن شد در همه آفاق مشهور

وصال کعبه میجویند عشاق

توئی کعبه یقین در عین آفاق

درون کعبهٔ دل رخ نمودی

عجایب این چنین پاسخ نمودی

مروّج کردهٔ مر کعبهٔ دل

گشادستی در اینجا راز مشکل

بتو روشن شدست این کعبه اینجا

درون کعبه را کردی مصفا

وصال کعبهٔ تو هر که یابد

بجز تو کعبه دیگر مینیابد

تمامت کعبه است ای راز دیده

یقین بگشای ای شهباز دیده

تو بر خود عاشقی معشوق هستی

وگر هم کافری بُت میپرستی

تو برخود عاشقی ای گمشده تو

حقیقت قطره و قلزم شده تو

وصالم مینمائی دم به دم باز

وجود خویشتن سوی عدم باز

چنان شو همچو اوّل در نمودار

که بودی در تمامت ناپدیدار

چنان شو همچو اوّل در فنا تو

که بودی ذات در عین لقا تو

چنان شو همچو اوّل در عیان لا

که الّا اللّه بودی در همه جا

چنان شو همچو اوّل در همه دید

مگرد این بار اندر گرد تقلید

چنان شو در همه یکتا نموده

که می خود گفته باشی یا شنوده

چنان شو همچو اوّل در همه گم

که عالم قطره بُد تو عین قلزم

چنان شو همچو اوّل راز دیده

که بودی این همه خود باز دیده

چنان شو در یکی چون اولین تو

که بودی در نمودار پسین تو

صفاتت محو کن تا کلی شوی ذات

اگرچه خود یکی دیدی در آیات

صفاتت محو کن کل بیچه و چون

حقیقت محو شو در هفت گردون

حقیقت محو شو در نور خورشید

برافکن مشتری با نور ناهید

حقیقت محو شو اندر قمر تو

بسوزان نور کوکب سر بسر تو

حقیقت محو شو در آفرینش

یکی گردان در اینجا جمله بینش

حقیقت محو شو ای نور جمله

که هستی بیشکی مشهور جمله

حقیقت محو شو اندر دو عالم

انالحق گوی اینجاگه دمادم

حقیقت محو شو چون خود نمودی

که چون خورشید در گفت و شنودی

حقیقت محو گرد و بی نشان شو

ورای ماورای انس و جان شو

توئی اصل و توئی فرع اندر اینجا

توئی عقل و حقیقت شرع اینجا

همه بازارتست و تو خدائی

عجائب میکنی از خود جدائی

چنانت عاشقان در جستجویند

که کلّی خود تواند و خود تو گویند

چنانت عاشقان محبوس گشتند

که خود را هم بدست تو بکشتند

چنانت عاشقان در نیست هستند

هنوزت عاشق عهد الستند

چنانت عاشقند ای جان که جان را

نمییابند خود را و نشان را

حقیقت عقل دور اندیش داری

ازآن سودا همه در پیش داری

بخواهی ریخت بیشک خون جمله

که هستی در درون بیرون جمله

فتادی جملگی عین تودیدم

بجز ذات تو من چیزی ندیدم

تو بودی بیشکی دیدار منصور

که کردی فاش خوددر جمله مشهور

تو بودی بیشکی بود وجودش

بقا گردی بکلّی بود بودش

تو بودی بیشکی باوی تو مطلق

زدی اینجا ز بود خود اناالحق

تو بودی بیشکی بردار رفته

اناالحق گفته خویش و خود شنفته

تو بودی بیشکی در خود نمودار

ز عشق خویش رفتی بر سردار

تو بودی هیچ غیری نیست ذاتت

درافکنده در آخر مر صفاتت

تو بودی خود بخود پیدا نموده

ز عشقش آن همه غوغا نموده

تو بودی بیشکی اسرار گفته

ابا منصور اندر دار گفته

ز تو منصور شوریده در اینجا

بجز تو هیچ نادیده در اینجا

همه ذات تو دید و خود فنا کرد

میان جملگی خود مقتدا کرد

همه ذات تو دید و خویش در باخت

میان عاشقان خود سر برافراخت

همه ذات تو دیده گشت عاشق

فنای خویشتن را دید لایق

همه ذات تو دید اینجای تحقیق

در آخر شد فنا و یافت توفیق

چو جز تو هیچ دیگر را نمییافت

وجود جملگی را شبنمی یافت

چنان در بحر ذاتت خورد غوطه

نه بی رزق و نه بی تدبیر فوطه

که خود را دید اینجا جوهر تو

بسوزانید مر هفت اختر تو

لقای تو عیان خویشتن دید

نمود تو میان جان و تن دید

چنان اندر صفاتت گشت موصوف

عیان در قرب ذاتت گشت موصوف

فنا کرد اختیار و بود خود یافت

ترا در جزو و کل محبوب خود یافت

چنان در عشق تو حیران شده هست

که صورت پیش ذرّات تو بشکست

نمود اوراز خود از جملگی باز

ز عشق ذات اینجا گشت سرباز

یقین تو درون جان و دل دید

گذر ازجان و از دل کرد تقلید

همه بی روی تو هیچست اینجا

حقیقت پیچ در پیچست اینجا

وصالم یافت در عین دلم او

نمود خویشتن زد بر عدم او

چنانت عاشق و سرمست آمد

که کلّی نیست گشت و هست آمد

چنانت دید اینجاگاه اظهار

که بیخود می برآمد بر سردار

چنانت جان و خون اندر قدم ریخت

که پیوند خود از آفاق بگسیخت

چنانت واله و حیران یکی یافت

که خود ذات تو در خود بیشکی یافت

تو واصل گردی و او راز بر گفت

اناالحق از تو بشنفت و خبر گفت

اگرچه بود صورت با معانی

ز تو برگفت کل راز نهانی

تو موجودی که میگوئی اناالحق

تو باطل یافتی زاندم زنی حق

ز تو منصور بردارست اینجا

حقیقت او نمودارست اینجا

ز تو منصور این عزّ و شرف دید

حققت جوهر تو در صدف دید

صدف بشکست کو بُد راز دیده

درون خود ترا بُد راز دیده

هر آنکو دید از تو یک نمودار

وجود خویشتن را کرد بردار

نه منصور از حقیقت زد اناالحق

که ذرّات جهان گویند اناالحق

کسی باید کز این سرّ راز داند

یکی نکته از این سر باز داند

وصال دوست را شاید یکی گو

وجود خویش در باز و چنان گو

نه هر کس این دم اینجاگه برآرد

کسی باید که چون او سر برآرد

نشاید عشق جانان ناتوان را

کسی باید که در بازد جهان را

بیک ره دست از جان برفشاند

بجز جانان کسی دیگر نداند

فنای خود بقای دوست بیند

بقای جان لقای دوست بیند

چنان باشد ز یکتائی جانان

که یابد عین رسوائی ایشان

کمال عشق دروی راز باشد

ز عشق دوست او سرباز باشد

چنان بیند وجود خویش اینجا

که پنهان باشد اندر عشق پیدا

کمال او وجود دوست باشد

حقیقت مغز کل نی پوست باشد

جمال دوست بیند در عیان او

بماندی بی نشان جاودان او

حقیقت بود خود یابد ز صورت

یکی بیند در اینجا بی کدورت

یکی بیند نمود خویش و جانان

یکی پیدا شود مرکاه پنهان

کشد رسوائی عشق حقیقت

براندازد برسوائی طبیعت

برسوائی توانی یافت بیچون

نیابی راز تا نفشانیش خون

برسوائی توانی یافت دلدار

اگر آئی تو چون حلاج بردار

برسوائی توانی یافت رویش

اگر گشته شوی در خاک کویش

برسوائی اگر کشته شوی تو

میان خاک آغشته شوی تو

کمالت بیشتر در حضرت یار

شود آنگه رسی در قربت یار

اگر کشته شوی این سرّ جانی

نه کشتن یابی آخر زندگانی

اگر کشته شوی در کوی جانان

بیابی تو نفس در روی جانان

اگر کشته شوی دل زنده گردی

چو خورشیدی بکل تابنده گردی

اگر کشته شوی در قربت یار

رسی اندر زمان حضرت یار

اگر کشته شوی در پیش جانان

شوی خورشید همچون ماه تابان

اگر کشته شوی مانند جرجیس

نماند مکر و شید و زرق و تلبیس

اگر کشته شوی مانند اسحق

تو باشی بیشکی دیدار آفاق

اگر کشته شوی چون مرتضی تو

شوی بیشک حقیقت کل خدا تو

اگر کشته شوی چون پور حیدر

تو باشی در بر معنی کل در

اگر کشته شوی مانند منصور

شوی اندر نمود عشق مشهور

اگر کشته شوی مانند عطّار

تو باشی بیشکی دیدار جبّار

تو باشی آن زمان دیدار اللّه

حقیقت در عیان دیدار اللّه

تو باشی جزو و کل را دید در دید

ار این سرّ ز من بتوانی اشنید

اگر گشته نخواهی گشت در دوست

نیابی مغز و یابی در یقین پوست

اگر این سر بدانی راز یابی

شوی کشته تو جانان بازیابی

یقین میدان که کشتن در بر یار

به از این زندگانی تو عطّار

یقین میدان که سر خواهد بریدن

جمال دوست جان خواهد بدیدن

چه باشد جان و تن من شرم دارم

دگر میگویم و پاسخ گذارم

هزارا جان چه باشد تا فنایت

کنم اینجایگه در خاک پایت

چه باشد صد هزاران جان چه باشد

که عاشق بر رخ دلدار باشد

چه باشد سرسزای جان جانم

مرا مقصود این با خود رسانم

رهان با خود مرا زین تنگنائی

که مردم کشتن است اندر جدائی

جدائی نیست لیکن این غرض هست

چو نقشی برده بر جانم فروبست

دمادم میکنم من زوجدائی

که تا یابم مگر از وی رهائی

مرا تا هست صورت نیست آرام

مرا آرام آن دم ای دلارام

بود کز صورتم فانی کنی تو

مر این صورت بیک ره بشکنی تو

ز دست صورت اندر صد بلایم

بکش و آنگه رسان در دید لایم

از این صورت اگر چه راز دیدم

بمردم از خود و در تو رسیدم

ولیکن گر چه صورت هست در وی

حققت مستی دارم از این می

چو اینجا وصل دارم از رخ تو

کز این صورت گذارم پاسخ تو

ولی رازم تو میدانی در اینجا

مُرادم هم تو بتوانی در اینجا

چو سرّ آخرت ز اوّل بدیدم

اگرچه صورت کل ناپدیدم

مرا عشق تو میدارد دمادم

وصالی میرساند از تو هر دم

مرا عشق تو خواهد کرد کشته

که آخر بازیابم عین رشته

مرا عشقت بخواهد کشت آخر

ز پنهانی شوم آنگاه ظاهر

مرا عشقت کُشد آخر بزاری

کنم در سرّ عشقت پایداری

مرا عشقت بخواهد کشت تحقیق

که تا یابم در آخر دوست توفیق

مرا عشقت بخواهد کشت دانم

کز این معنی ز صورت وارهانم

چنانت رفتهام از خود بیکبار

که گوئی هستم اندر عین دیدار

بکش تا زنده گردم من برویت

شوم من کشته اندر خاک کویت

بکش تا زندهام گردانی ای دوست

برون آور مرا یکباره از پوست

بکش تا زندهٔ جاوید باشم

ترا من بندهٔ جاوید باشم

بکش عطّار را تا باز یابم

جمالت را و در خدمت شتابم

بکش عطّار را تا جان فشاند

که جز ذات تو مر چیزی نماند

بکش عطّار تا اسرارت ای جان

بگوید فاش دیگر بارت ای جان

بکش عطّار تا دیدار بیند

ترا مر برتر از اسرار بیند

تو او را میکشی او زنده تست

خداوندی و او خود بندهٔتست

یقین فرمان تست اکنون خداوند

برون آور مرا بیچاره از بند

در این بند و بلا او را فکندی

بماندست این زمان در مستمندی

در این بند و بلا او را بخواهی

تو گشتی حاکمی و پادشاهی

در این بند و بلا او هست تسلیم

حقیقت فارغست از ترس وز بیم

در این بند و بلا مستانه و خوش

گهی تسلیم هست و گاه سرکش

در این بند و بلا چون رخ نمائی

ورا بندی تو ازدل برگشائی

در این بند و بلا میگوید از تو

مراد جاودانی جوید از تو

در این بند و بلا آمد گرفتار

ندارد کار جز در گفتن اسرار

در این بند و بلا دُر میفشاند

که میداند که جاویدان نماند

در این بند و بلا آخر رهائی

نخواهد یافت از قیدت جدائی

در این بند و بلا میباش با او

مراد بندهٔ بیچاره میجو

در این بند و بلا میدان تو رازم

که در عشقت همی سوزیم و سازم

در این بند و بلا من آنچنان راز

ز تو دیدم که با تو گفتهام باز

در این بند و بلا من باتو گویم

دوای دردم اینجا از تو جویم

در این بند و بلا دیدم جفایت

در آخر بینم امّید وفایت

در این بند و بلا فریاد من رس

که من جز تو ندارم در جهان کس

در این بند و بلا گشتم گرفتار

ز تو در بندم ای مه رخ برون آر

جفاکردی وفا کن آخر ای دوست

که عین این جفا دانم نه نیکوست

وفا باشد جفای تو بَرِ من

در آن عهدی که کردستی تو مشکن

وفای تو جفای دیگرانست

ولیک این معنی اینجا کس ندانست

بجز آنکو شناسد رازت ای جان

که دید آغاز و هم انجامت ای جان

من از آن عهد جان اندر کف دست

نهادستم که از رویت شدم مست

من از آن عهد خود را راز دیدم

که اینجا عهدت ای جان باز دیدم

من از آن عهد کل جان میفشانم

یقین پیدا و پنهان میفشانم

من از آن عهد جانان یافتستم

یقین برکشت خود بشتافتستم

مرا عهد تو اینجا کشت تحقیق

که در کشتن بیابم عین توفیق

مرا عهد تو یادست ای دل و جان

چو خواهی کشتنم آخر مرنجان

مرا عهد تو یادست از حقیقت

از آن بیزارم از عین طبیعت

مرا عهد تو یادست و بکش زار

مرا آنگه حجاب از پیش بردار

مرا عهد تو یادست و تودانی

بکش تا باز یابم زندگانی

مرا عهد تو یادست و همه یاد

هزاران جان فدای روی تو باد

ز عهدت این زمان من پایدارم

ز زندان بر کنون در پای دارم

ز عهدت بر نگردیدم در این راز

مرا سر این زمان از سر بینداز

ز عهدت بر نگردیدم تو دانی

که بخشیدی مرا سرّ معانی

ز عهدت جانفشانم آخر کار

چه باشد چونکه دارم چون تودلدار

مرا چون جز تو جانان هیچکس نیست

بجز تو هرگزم فریادرس نیست

توبخشیدی در اینجا راز چونست

نمودستی مرا آغاز چونست

تو بخشیدی مرا این فضل و حکمت

رسانیدی مرا در عین قربت

تو بخشیدی عیان انجام از تو

ندیدم هیچکس در راز از تو

ز وصلت کی توانم شکر کردن

نهادستم برت تسلیم گردن

شدم تسلیم جانا در بر تو

اگرچه نیستم من در خور تو

نمود انبیا بنمودیم پاک

تو دادی مر مرا هم زهر و تریاک

ز سرّ انبیای برگزیده

شدم در قربت تو راز دیده

چنان ره گم شدم در اوّل کار

که خواهستم شدن من گم بیکبار

در آخر فضل کردی ره نمودی

درم بُد بسته وانگه برگشودی

ز فضلت شکر دارم ای دل و جان

توئی جانا مرا هم جان و جانان

ز قول شرعت ای دیدار جمله

نمودم بیشکی اسرار جمله

چو گفتی مَنْ رَآنی حق تو باشی

یقین جان من مطلق تو باشی

حقیقت با تو دارم من سر و کار

که بگرفتی دل و جانم بیکبار

همه گفتار من با تست اینجا

که راز جملگی گشت از تو پیدا

چو تو کس نیست ای ذات همه تو

یقین و عین آیات همه تو

حقیقت چون دوئی برداشتی باز

حجاب آخر ز پیش من برانداز

حجابم صورتست و دور گردان

مرا نزدیک خود معذور گردان

ایا عطّار تا چندین چگوئی

خدا با تست دیگر می چه جوئی

خدا باتست اندر پردهٔ راز

نموده مر ترا انجام و آغاز

خدا با تست پیدا خود نموده

درت کلّی و معنی برگشوده

خدا با تست ای دانای اسرار

نهان اندر جهان صورت پدیدار

خدا با تست اینجا راز دیدی

همه عهد الستت باز دیدی

خدا با تست در پیدا و پنهان

همیشه راز میگوید زهر سان

خدا با تست در خلقت بگفتار

همی گوید زهر شیوه ز اسرار

خدا با تست میگوید که چونم

یقین با تودرون و هم برونم

خدا با تست اکنون بر یقین باش

گمان بردار و اینجا پیش بین باش

خدا با تست هم اینجا هم آنجا

نهان بود و کنون در تست پیدا

خدا با تست اینجا راز گفته

ترا اسرار کلّی باز گفته

خدا با تست بیشک همچو منصور

اناالحق میزند تا نفخهٔ صور

خدا با تست ای مانندهٔ سر

ز باطن میکند اسرار ظاهر

خدا با تست چون منصور حلاج

نهاده بر سرت از سرّ خود تاج

خدا با تست اینجاگاه چون حق

ز بود خود زند در تو اناالحق

خدا با تست راز فاش بنگر

توئی نقش ویت نقاش بنگر

خدا با تست اینجا در دل و جان

نظر کردی و دیدی سرّ پنهان

خدا با تست و میگوید تو بشنو

نویسنده هم اوست ای پیر بگرو

خدا با تست دید مصطفی هم

حقیقت انبیا و اولیا هم

خدا و مصطفی در بود بنگر

چنین اسرار از ایشان بود بنگر

خدا و مصطفی بیشک نمودار

ترادر جان همی گویند اسرار

خدا و مصطفی داری حقیقت

حقیقت از خدا ز احمد شریعت

شریعت ره سپردستی ز احمد

که تا گشتی تو منصور و مؤیّد

حقیقت از خدا داری تو در جان

همی گوئی از این دم راز جانان

ره عشقست حقیقت کل نمودست

اگرچه خود حقیقت بود بودست

حقیقت شرع دان و شرع اللّه

ز شرعت دم زن اینجا صبغةاللّه

حقیقت شرع دید مصطفی دان

که دید مصطفی کلّی یقین دان

محمد با خدا هر دو یقین است

نظر کن رحمة للعالمین است

هر آن چیزی که غیر از مصطفایست

حقیقت دان که تشویش و بلایست

ره احمد(ص) ره بیچون ذاتست

محمد(ص) بیشکی بیچون ذاتست

اگرچه در سلوک مصطفائی

از آن پیوسته در دید لقائی

ز دید مصطفی این دم زدی تو

ز معنی کام اینجا بستدی تو

دم او در دم تست ای گزیده

از آنی از دم او راز دیده

منه پای از خدا و شرع بیرون

بهم از مصطفی بین راز بیچون

ره احمد گزین و زو مدد خواه

که اودیدست کل دیدار اللّه

چو احمد در دل و جان دوستداری

همه مغزی نه چون خر پوست داری

ز احمد مغز جان آباد کردی

طبیعت از میان آزاد کردی

رهت احمد نمود ای پیر عطّار

از او گوی و از او میدان تو اسرار

رهت احمد نمود اینجا بتحقیق

از او مییافتستی عین توفیق

رهت احمد نموده هم بمنصور

ترادر جمله عالم کرد مشهور

ترا مشهور کرد اندر بر دوست

رسانیدت که هستی رهبر اوست

دمی کاینجا زدی از مصطفی بود

از آنت اندرون پرصفا بود

دمی کاینجا زدی او ره نمودت

دربسته یقین او برگشودت

دم احمد ترا در جانست اینجا

دلت همچون مه تابانست اینجا

دم احمد تو داری زان شدی شاد

حقیقت حق شدی در لیس فی الدار

دم احمد زدی در راستی تو

در آن معنی از آن آراستی تو

دم احمد درون تو چو جان کرد

بسی اینجا ترا شرح و بیان کرد

دم او در درون بنگر که اوئی

حقیقت اوست با تو پس چه جوئی

یقین احمدِ مختارِ تازی

ترا با اوست اینجا عشقبازی

یقین مصطفی هر دل که بگرفت

دو عالم را بیک ارزن بنگرفت

دلت چون مصطفی دیدست جانی

از آن دلشاد در عین العیانی

هر آنکو شرع احمد دارد اینجا

محمّد ضائعش نگذارد اینجا

ز احمد هر دلی کو راز یابد

چو من گم کردهٔ خود باز یابد

ز احمد گر ترا بگشاید این در

شوی در دید معنی همچو حیدر

ز احمد حیدر اینجا در یقین شد

از آن بر اوّلین او راستین شد

ز احمد راز دان و سر تو بشناس

چو حیدر از نهنگ و دیو مهراس

ز احمد راز دان و جانفشان شو

چو جان داری حقیقت جان جان شو

چو احمد راز دان و گرد بیچون

بدان اسرار ما را بیچه و چون

ز احمد گر شوی واصل چو عطّار

ز جسم و جان شوی کل ناپدیدار

ز احمد گر شوی اینجا تو مؤمن

شوی ز آفات و مرعاهات ایمن

ز احمد گر شوی واصل در اینجا

کنی دیدار ما حاصل در اینجا

ز احمد گر شوی واصل چو مردان

برت سجده کند این چرخ گردان

ز احمد گر شوی واصل چو آدم

یقین بخشد ترا سرّ دمادم

ز احمد گر شوی واصل تو چون نوح

بیابی اندر اینجا قوّت روح

ز احمد گر شوی واصل تو بی بیم

نسوزی تو بنارش چون براهیم

ز احمد گر شوی واصل چو موسی

شوی در کوه و طور دل تو یکتا

ز احمد گر شوی واصل چو هارون

بکام تو شود این هفت گردون

ز احمد گر شوی واصل چو یعقوب

بیابی در زمان دیدار محبوب

ز احمد گر شوی واصل چو یوسف

جمال یار یابی بی تأسّف

ز احمد گر شوی واصل چو جرجیس

شوی زنده چو جان بی مکر و تلبیس

ز احمد گر شوی واصل چو یونس

خدا بینی درون جان تو مونس

شوی در عشق چون موسی مصفّی

ز احمد گر شوی واصل چو عیسی

ز احمد گر شوی واصل چو حیدر

شوی در کائنات جان و دل در

ز احمد گر شوی واصل چو منصور

شوی ذات عیان نورٌ علی نور

ز احمد گر شوی واصل چو عطّار

هزاران جان ترا آید پدیدار

ز احمد واصلم در قربتِ او

فتاده این زمان در حضرت او

ز احمد واصلم در قربتِ ذات

مرا گویاست از وی جمله ذرات

ز احمد واصلم در شرع احمد

دم او میزنم در نیک و در بد

ز احمد واصلم نزدیکِ مردان

حقیقت اوست کل تنبیه مردان

ز احمد واصلم جز او نجویم

هر آن چیزی که گفتم اوست گویم

ز احمد گفتم این شرح و بیانها

که بیشک احمد آمد جان جانها

ز احمد گفتم این راز نهانی

مرا بگشاد درهای معانی

ز احمد گویم و زو بشنوم باز

که گنجشکم من اندر چنگ شهباز

چو احمد شاهباز عالم آمد

حقیقت تاج فرق احمد آمد

چو احمد شاه و جمله چون گدایند

همه از او رموزی میگشایند

هر آنکو ره دهد احمد برِ خود

کند او را حقیقت رهبرِ خود

هر آنکو ره دهد دیدار یابد

یقین از دید او مر یار یابد

هر آنکو ره دهد در خدمت شاه

بیابد در زمان دیدار اللّه

هر آنکو ره دهد در سرّ بیچون

خدا اینجا ببیند بی چه و چون

هر آنکو ره دهد در وصل دلدار

هم اینجاگه ببیند اصل دلدار

هر آنکو ره دهد در خدمت دوست

شود مغز و برون آرندش از پوست

هر آنکو دید پیغمبر(ص) در اینجا

حقیقت در درون آن رهبر اینجا

حقیقت واصل هر دوجهان شد

بمعنی برتر از کون و مکان شد

حقیقت راه دید و راهبر یافت

در اینجا جان جان در جان و تن یافت

بدید آن راز کان نتوان نمودن

بجز او کس مر این نتوان نمودن

هر آنکو دست زد در دامن او

خوشی آسوده شد در مسکن او

هر آنکو جز محمد(ص) پیر جوید

بهرزه هرچه گوید هیچ گوید

هر آنکو جز محمد(ص) دید اینجا

یقین نایافت دید دید اینجا

هر آنکو جز محمد راهبر یافت

حقیقت دور گشت از خیر و شر یافت

هر آنکو جز محمد(ص) یار بیند

کجا جانان در اینجا باز بیند

هر آنکو جز محمد یافت چیزی

بنزد عاشقان نرزد پشیزی

هر آنکو راه او جست و دم او

ز شرع او بُد اینجا همدم او

حقیقت یافت بیچون و چرا باز

در آخر دید اینجا بیشکی راز

ابا او باش و راز او تو بنگر

در این بنگر ز دیدارش تو برخور

ابا او باش تا بنمایدت کل

برون آرد ترا از رنج وز دل

ابا او باش تا جانت نماید

در اینجا راز جانانت نماید

ابا او باش و با او مهتری کن

گدای او شو و زین پس سری کن

ابا او باش و جان اندر میان نه

چو از جان تو است انصاف جان ده

ابا او باش تا در قربت او

شوی بیشک وصال حضرت او

ابا او باش تا ذاتت نماید

حقیقت تا سرا پایت نماید

ابا او باش و خاک پای او باش

که کل نقشند و زو بنگر تو نقاش

ابا او باش اینجا تا توانی

که بیشک اوست راز کن فکانی

ابا او باش اینجا تا به بینی

که او اینجاست دوست حق یقینی

ابا او باش و تو بین زو همه دوست

اگر تو مرد راهی خود همه اوست

بنزد واصلان کار دیده

که ایشانند دید یار دیده

محمد(ص) با خدا دانند یک ذات

اگر مرد رهی بین زین تو ایات

محمد(ص) رحمت اللّه و حبیب است

همه رنجور عشقند او طبیب است

دوی درد عالم احمد(ص) آمد

که حلّ مشکل نیک و بد آمد

دوای سالکانست او حقیقت

که او بنمود اسرار شریعت

دوا از مصطفی جو تاتوانی

که تا یابی شفا از ناتوانی

دوا از مصطفی جو و ز حیدر

اگر مردی از این هر دو تو مگذر

دوا از مصطفی جو و لقا یاب

بسوی مصطفی از جان تو بشتاب

محمد(ص) باتو است ای کار دیده

چرا غافل شدی بردار دیده

محمد(ص) با تو است و بنگرش روی

تو راز دل همه با مصطفی گوی

محمد(ص) با تواست ار راز بینی

سزد گر روی احمد باز بینی

درون جان ببین دیدار احمد

حقیقت بر خور از اسرار احمد

درون جان محمد را نظر کن

دل وجان را ز دید او خبر کن

درون جان صفای نور او بین

دو عالم را یکی منشور او بین

درون جان مر او را بین و شو ذات

حقیقت جان از او کن تو چو ذرّات

درون جان چو دیدی باز او را

دل وجان در خدایش باز او را

درون جان گرفت و هر دو عالم

یکی گردد نبیند جز که محرم

از او واصل شو و دم زن تو الحق

سزد گرهم از او گوئی اناالحق

از او واصل شو ای مرد یگانه

که تا باحق بمانی جاودانه

از او واصل شو این دم زن در اینجا

حقیقت جزو کل بر هم زن اینجا

از او واصل شو و اشیا برانداز

عیان صورت از پیدا بر انداز

از او واصل شو و برگوی از وی

بجز او هیچ منگر تا شوی شئی

زمین و آسمان و خاک در اوست

خوشا آنکس که خاک حیدر اوست

وجود مصطفی نور خدا بود

از آن او پیشوای انبیا بود

طفیل اوست اینجا هر چه بینی

مبین جز او اگر صاحب یقینی

اگر نه نور او بودی در افلاک

کجا این منزلت دیدی کف خاک

ز نور اوست عرش و فرش و کرسی

چه کرّوبی چه روحانی چه قدسی

ز نور اوست جزوی در دل و جان

حقیقت برتر از خورشید تابان

ز نور اوست عکسی اندر آفاق

از آنش سالکان هستند مشتاق

ز نور اوست جزوی نور خورشید

فکنده پرتوی در دهر جاوید

ز نور اوست جزوی در قمر تاب

از آن آمد در اینجاگه جهان تاب

ز نور اوست جزوی مشتری بین

همه ذرّات او را مشتری بین

ز نور اوست جزوی نور زهره

از آن شد در همه آفاق شهره

ز نور اوست جزوی در کواکب

از آن رخشانست اینجا نجم ثاقب

ز نور اوست یک ذره در آتش

از آن آتش شدست اینجای سرکش

ز نور اوست یک ذره سوی باد

از آن کردست اینجا عالم آباد

ز نور اوست یک ذره سوی آب

از آن کل میشود صنع جهان تاب

ز نور اوست جزوی در سوی خاک

از آن کل میشود در صنع او پاک

ز نور اوست یک ذره سوی کوه

از آن مر جوهری آرد باشکوه

ز نور اوست جزوی در سوی ما

از آن پیوسته اندر شور و غوغا

ز نور اوست یک ذره صدف وار

از آن اینجا نماید درّ شهوار

ز نور اوست اشیا سر بسر نور

از آن مشتق شده اسرار منصور

زمین و آسمان از نور او بین

فغان و شور در منصور او بین

محمد(ص) نو ذاتست ازنمودار

میان انبیا او صاحب اسرار

دلا جان در ره احمد برافشان

در آخر در پیش بیشک سر افشان

دلا جز وی مبین در هر چه بینی

که جز او نیست در صاحب یقینی

دلا در وی ببین کو دید یار است

جهان در دید دیدش رهگذار است

نمودارست شرعش در معانی

ورا اینجا سزد صاحب قرانی

جز اودیدی جز او کس نیست مهتر

همه عالم سراست و اوست سرور

از او اینجا طلب کن تا بیابی

چو او با تست نزد که شتابی

از او اینجا طلب کن دید بیچون

که بنماید ترا اسرار بیچون

زهی معنی تو صورت گرفته

وجود جان منصورت گرفته

ز تو ره باز دیده پیر رهبر

ز تو کل دم زده ای شاه سرور

ز تو ره باز دیده اندر اینجا

فکنده در همه آفاق غوغا

ز تو ره باز دیده در معانی

رسیده در دم صاحبقرانی

ز تو ره باز دیده بر سر راه

زده دم کل عیان انّی انااللّه

ز تو ره در قربت عزت رسیده

جمال بی نشانی باز دیده

ز تو در راه بیچون راه برده

برافکنده در اینجا هفت پرده

ز تو اثبات الّا اللّه کرده

گذشته از برون هفت پرده

ز تو تا جاودان شوری فکنده

نموده خویش از نور تو زنده

ز تو لا یافته الّا شده کل

درون جزو و کل یکتا شده کل

ز تو دیده ز تو گفته حقیقت

سپرده مر ترا راه شریعت

تو میدانی که بیشک از تو دم زد

ز شوقِ ذوق در کویت قدم زد

تو میدانی که جان وسر برافشاند

ز بهر جمله بر خاک درافشاند

کسی کو باز دیدت همچو منصور

ز دیدار تو شد در جمله مشهور

کسی کو باز دیدت عین دیدار

چو منصور آمدت پر شوق بردار

حقیقت مقتدا و پیشوائی

که ذرّات دو عالم پیشوائی

توئی اصل و همه فرع تو دیدم

حقیقت بیشکی شرع تو دیدم

اگر فرع تو نبود لیک شرعت

اساسی کرد اندر اصل و فرعت

چو فرع تست اصل ذات پاکت

درون جزو و کل در عین خاکت

طلبکار تواند اینجا همه کس

توئی در جان و دل فریادشان رس

طلبکار تو و تو در درونی

نمیدانند اینجاگاه چونی

طلبکار تواند اینجای ذرّات

تو بنمودی حقیقت نفخهٔ ذات

طلبکار تو جمله سالکانند

فتاده در ره کون و مکانند

طلبکار تو و تو در وجودی

که پیش از آفرینش کل تو بودی

طلبکار تو اینجا هر چه بینم

تو میدانی که در عین الیقینم

طلبکار تو میجویند رازت

که تا ناگه بیابند جمله بازت

طلبکار است جان در تن طلبکار

نمایش بیشکی اینجای دیدار

طلبکار است دل در قربتِ تو

فتاده بیخود اندر حضرت تو

طلبکار است اینجا جمله اشیا

که تا بوئی بیابد ازتو اینجا

طلبکار است خورشید فلک بست

از آن با نور رویت با تو پیوست

طلبکار است و سرگردان شده ماه

همی گردد ترا در عین خرگاه

طلبکار تو اینجا مشتری است

بجان و دل ترا او مشتری است

طلبکار تواند اینجا نجومات

کجا دانند از سرّ علومات

طلبکار تو اینجاگه شده عرش

حقیقت نور تو افشانده بر فرش

طلبکار تو کرسی گشته با لوح

که تا بوئی بیابندت از آن روح

طلبکار تو است افلاک و انجم

همه در بحر عشق تو شده گم

طلبکار تو است اینجای آتش

همی سوزد ز شوق روی تو خوَش

طلبکار تو است اینجایگه باد

از آن کرده تمامت از تو آباد

طلبکار تو است اینجایگه آب

که نورتست در وی جان تو دریاب

طلبکار تو است اینجایگه طین

که تا بوئی بیابد این دل و دین

طلبکار تو است اینجایگه کوه

بمانده دائم اندر عار اندوه

طلبکار تو است اینجای دریا

از آن خویش میزند در جوش غوغا

طلبکار تو میبینم یکایک

توئی پیدا شده در جمله بیشک

طلبکار تو میبینم دو عالم

تمامت انبیای ما تقدّم

همه در تو چنان مشتاق بودند

که در تو نور کلّی طاق بودند

همه از آرزوی روی ماهت

شده پنهان کل در خاک راهت

اگر آدم بد از تو دید او راز

حقیقت از تو هم انجام و آغاز

اگر هم نوح از شوقست ای جان

فتاده در سر دریای عمّان

اگر هم شیت بد در خاک کویت

شد اینجا جانفشان از شوق رویت

اگر هم بد خلیل از شوق دیدار

شد اینجاگاه از سرّ تو در نار

اگر هم بود اسماعیل ای جان

ز عشقت خویش را میکرد قربان

اگر هم بود اسحاق گزیده

ز عشق روی تو شد سر بُریده

اگر هم بود یعقوب از غم تو

درون ریشش آمد مرهم تو

اگرچه بود یوسف در چه راز

ز تو هم یافت آخر عزّ و اعزاز

اگر هم بود موسیّ گزیده

ز عشقت گشت اینجا راز دیده

اگر هم بود ایّوب بلاکش

ز شوق عشق تو در پنج و در شش

اگر هم بود جرجیس از عنایت

ترا شد پاره پاره در هدایت

اگر هم بود عیسی صاحب راز

ز شوقت جان خود را باخته باز

اگر هم بود عیسی صاحب اسرار

ز شوقت چند ره آمد ابردار

اگر هم بود حیدر با تو هم سر

حقیقت راز تو دانست و شد سر

تمامت اولیا از تو نمودند

کرامات و ولایت کز تو دیدند

تمامت سالکانِ راه دیده

شدند از مهر رویت سر بریده

تمامت واصلان در عین دیدار

شدند اینجایگه از تو پدیدار

زهی بگذشته از کون و مکان تو

طلسمند این همه در عشق جان تو

زهی بگذشته تو از چرخ اعلا

درون جزو و کل پنهان و پیدا

زهی دید تمامت ارزنی تو

تمامت برزد و کل ارزنی تو

زهی دیده در اینجا ذات بیچون

خدا بی واسطه تو بی چه و چون

زهی از تو شده پیدا شریعت

در او مخفی نمودستی حقیقت

زهی مهتر که در تو جمله پیداست

همه ذرّات از عشق تو شیداست

زهی بنهاده اینجاگه اساست

نموده شرع بی حدّ و قیاست

زهی در جمله تو بنموده دیدار

عیان در جان و صورت ناپدیدار

زهی گفته در اینجا آنچه دیده

چو تو دیگر کسی هرگز ندیده

زهی درجان عطّار آمده راز

نموده مر ورا انجام و آغاز

زهی عطّار از تو مست وحیران

شده ازتو بکل پیدا و پنهان

زهی عطّار از تو راز دیده

ترادرجان خود کل بازدیده

زهی عطّار در تو ناپدیدار

شده واله فشانده سر در اسرار

زهی عطّار در توکل شده حق

اناالحق گفته از تو راز مطلق

زهی عطّار در سرّ محمد(ص)

شد از جان تو منصور و مؤیّد

زهی عطّار کز سرّ کماهی

محمد(ص) را یقین دیده الهی

زهی عطّار تا چند از بیانت

بگو مر جمله اسرار نهانت

زهی عطّار کاینجا راز دیدی

محمد در درونت باز دیدی

تو مگذر از یقین ای پیر عطّار

که پیغامبر نمودت جمله اسرار

تو مگذر زینچنین شاه سرافراز

که او آخر تراکرده سرافراز

تو مگذر زین نمود آفرینش

که پیدا شد ترا در عین بینش

از او خواه این زمان درمان ریشت

که داری درد و درمان هست پیشت

از او خواه این زمان چیزی که خواهی

که خوش آسوده در نزدیک شاهی

از او خواه این زمان دیدار بیچون

که بنماید زخود کل بی چه و چون

از او خواه این زمان تا رخ نماید

یکی را پرده از رخ برگشاید

از او خواه این زمان روح دل خود

چو خود بردار با خود حاصل خود

از او خواه این زمان تو ذات او را

که میدانی یقین آیات او را

از او خواه این زمان او را نظر کن

وجود او مر او را خاک در کن

چو داری با خود اینجا سرّ احمد

مبین جز او که چیزی نیست از بد

همه نیکست اینجا هر چه دیدی

چو او اندر همه چیزی بدیدی

همه نیکست کز کل دید و دانست

محمد در همه اسرار دانست

همه نیکست اینجا هرچه یابی

ولی چون مصطفی هرگز نیابی

چو دیدم مصطفی دیدم حقیقت

سپردم راه شرع اندر طریقت

از او بنمود اینجا جوهر ذات

که تا واصل کنم من جمله ذرّات

از او واصل کنم من عاشقان را

بعزّ آن گه رسانم سالکان را

از او واصلم کنم تا جمله دانند

محمد(ص) را ببینند گرتوانند

که تا چون من شوند اینجا حقیقت

ابی شک پاک از دید طبیعت

چو من واصل شوند و راز بینند

سراپا را محمد(ص) باز بینند

محمد باز بینند جمله در خود

شوند فارغ یقین از نیک وز بد

محمد باز بینند از شریعت

بیارند آنگهی از پی طریقت

چو احمد روی بنمودست دانم

درون جزو و کل عین العیانم

حقیقت من محمد نام دارم

از او پیدا حقیقت کام دارم

فریدالدّین محمد هست نامم

محمد(ص) داده اینجا جمله کامم

از آن تکرار علم وحی دارم

که غیر از مصطفی چیزی ندارم

مرا این سرّ محمد بر گشادست

حقیقت جوهرم در جان نهادست

مرا این سر از او گشتست پیدا

که چون منصور گشتستم هویدا

مرا این سر کز او دارم عیانست

که جان و صورت من بی نشان است

چنان در تقوی باطن یکیام

که کلّی با محمّد بیشکیام

که در یکی زدم اینجا قدم من

گذشتم از وجود و از عدم من

قدم را محو کردم در نهانی

یکی گشتم ز اسرار معانی

دوعالم را یکی دیدم در اینجا

محمد(ص) از همه بگزیدم اینجا

چو او بُد جزو و کل دیگر چه بینم

از این بیشک در این عین الیقینم

چو اودیدم که بیشک جزو و کل

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا