🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 پیشمرگ

(ثبت: 227938) خرداد 24, 1399 
پیشمرگ

 

جناب سروان ملکی سرگروهبان قاسمی رضا و دو همرزم دیگرش را فراخواند و به آنها ابلاغ کرد که: ماموریت دارند چند شرور را که به تازگی در مرز پاکستان دستگیر شده اند به مرکز نیرو در زاهدان تحویل دهند و تذکر داد که پس از پایان ماموریت همگی با خودروی مخصوص سپاه به پایگاه برگردند…
رضا در زاهدان از سرگروهبان تقاضای مرخصی دو ساعته کرد تا به خواهرش که همان جا سکونت داشتند سری بزند اما به اصرار او شب را پیش آنها ماند شبی که با دلواپسی بر اوگذشت اما امروز…
سرباز صبح زود از زاهدان بیرون زد با اتوبوس از زاهدان تا ایرانشهر را آمد در حالی که مسافران تنگ گوش هم پچ پچ می کردند که این سرباز مسلح در اتوبوس چه می کند؟ وقتی به مقصد “جکیگور” از “ایرانشهر” سوار یک تویوتا لندکروز سپاه شد فکر نمی کرد تا رسیدن به پایگاه باز هم باید کنار جاده بایستد و …از هر طرف محاسبه می کرد در میانه ی راه بود در میان صحرای سوزان …
هر بار که به قمقمه ی خالی از آب و کوله پشتی بی توشه اش فکر می کرد زیر لب غرولندی به خودش داشت و این جملات را مرتب تکرار می کرد چرا به حرف جناب سروان گوش نکردم؟ چرا برای مرخصی اینقدر اصرار کردم؟خدایا خدایا چرا تاخیر کردم؟…الان سرگروهبان چه جوابی داره به ما فوقش بده؟!
نسیم نرمی که از ساعتی پیش آغاز شده بود رفته رفته به باد تبدیل می شد پنداری که ابرهای پراکنده را برای رعد و برق جفت و جور می کرد سرباز نگاهش را از آسمان پس گرفت:
“خیلی بد شد خیلی … حالا ی ِ موقع فکر نکنن من با اسلحه و مهمات فرار کردم؟!!!!
چند پرنده هماهنگ بال زدند و روی تپه ی خاکی نزدیک او نشستند. تازه فهمید چقدر خسته است. بعد از چند ساعت سرپا بودن چند دقیقه ای جای پرنده ها که پا شدند نشست. هوهوی باد بود و یک صدای مبهم که سرباز گوش پهن کرد صدای حرکت ماشین بود.
_خدایا شکرت …
احساس کرد صدا هر لحظه به او در حال نزدیک شدن است این چیزی بود که دوست داشت اما صدا دور و دورتر شد تا در هوهوی باد گم شد”
_نگفتم وسط این برهوت تنها می مونیم نگفتم؟!!!
همراه سرباز ساعتها بود که با این حرفها اذیتش می کرد”
-خب حالا خفه شو ببینم من نمی ترسم وسیله هم که گیر نیاد شب را همینجا می خوابم صبح اگه شده پای پیاده می رم پایگاه”
_می گه نمی ترسمااااهه که می گی نمی ترسی ؟! من که خود ترسم ههه
— “خفه شوگفتم: !!!!!”
بادبا کوله باری ازتاریکی سرازیرازکوه برتمام نقاط روشن درصحرا مسلط بود تا غم تنهایی سرباز چند برابر شود
_بسم الله الرحمن الرحیم بگو بسم الله الرحمن الرحیم
هربار که نام خدا را بر لب می آورد همراه عصیانگرش –ترس —
چند قدم از او می گریخت اما به سرعت با تکه هایی سنگینی از تاریکی باز می گشت
–“دور تا دورت پر از اشرار است؟ اشرار تحویل می دهی ها؟؟؟.!..
_ندانم به کاری تا کجا ..با این اسلحه و مهمات کف شهر راه افتاده ام تا این بیابان که چی؟! تا اینجا توو ی این برهوت دور تا دورم …بسم الله الرحمن الرحیم
بگوبسم الله الرحمن الرحیم
پیکار سرباز با همراه مرگ آورش لحظه به لحظه شدت می گرفت … تا با سوسوی چراغی از دوردست به نقطه اوج خود رسید
_خودشان هستند گیرافتادی زانو بزن !
سرباز با تمام وجود خدا را خواند اسلحه را سَر ِپا کرد و برگه ناظم آتش را بر علامت رگبار استوار ساخت تا ترس را در زیر گامهای نیرومند خود اسیر کند
_” تویوتاوانت؟؟؟ به رنگ قرمز و سفید؟! خدای من !!!– بلوچ است نگاه کن ! سرباز با قنداق تفنگش محکم بر سَر ِهمراهش کوبید:
— خفه شو ..
و همراهش دوباره با قهقهه فریاد زد:
_گیر افتادی از همون اولش می دونستم اینطور می شه دور تا دور تو پر است از اشرار مسلح حرکت اضافه کنی سوراخ سوراخت می کنن
مرد بلوچ شیشه سمت شاگرد را پایین کشید:-“سوار شو”و صدای فرمانده پایگاه در صحرا پیچید:
_برادران اینجا یک پایگاه عملیاتی بر علیه ِاشرار ضدانقلاب و قاچاقچیان حرفه ای است تمام نیروها در هر ماموریت وظیفه دارند طبق دستور عمل کنند کاملا طبق دستور کوچکترین سهل انگاری ممکن است ناخواسته به قیمت جان نیروهای این پایگاه تمام شود پس به روحیه ی ایثار و سلحشوری خود دقت در عمل را هم اضافه کنید ….هنگام مراجعت از مرخصی باید فقط با خودروهای سپاه یا وسایل نقلیه عمومی پیش از غروب آفتاب در پایگاه حاضر باشید وظیفه و کادر هم ندارد …-”
_ایستادم که سوار شوی. سوار شو”
لحن بلوچ آنچنان با تحکم بود که سرباز چاره ای جز سوار شدن نداشت تویوتا در جاده خاکی که در خیال سرباز راهی جز مخفیگاه اشرار نداشت به پیش می رفت و سرباز برای متوقف کردن آن هر لحظه در خیال خود نقشه ای طرح می کرد اما آن را قابل اجرا نمی دید … پس نقشه را پاک می کرد و بلادرنگ نقشه ی دیگری می کشید آهان این یکی حرف نداره …اما مرد بلوچ پیشدستی کرد-
–خوب جراتی داری؟؟
_شرط سرباز خوب بودن شجاعت است من پیش از سربازی هم این جاها زندگی کرده ام “ایرانشهر و سرباز “را مثل کف دستم می شناسم قصد داشتم پیاده برم خواست خدا بود شما سر رسیدی سوار شدم دیگه
— پیاده؟؟؟؟؟ عجب خواب و خیالی ! ببین سرباز !! یا تو نابلدی یا من؟ شایدم پایگاه جدیدی همین دو سه روزی این نزدیکی ها بر پا شده و ما محلی ها خبر نداریم؟!
..سرباز خودش را خورد :
خراب کردم دوباره .. هنوز هیچی نشده می خواد تخلیه اطلاعاتیم کنه باید با زبون خودش باهاش حرف بزنم”
_نه ناکو پایگاه جدید کدومه؟ پیاده رفتن رو که شوخی کردم راستی مقصد شما کجاست؟
_ می رم “جکیگور”
–” خب … خدا را شکر منم می رم “جکیگور”
تویوتا به سرعت در تاریکی پیش می رفت و سکوت سنگین میان مرد بلوچ و سرباز حکم فرما بود ماشین از یک سراشیبی تند پایین رفت و کمی بعد از روی یک پل باریک گذشت از زیر پل رودخانه ای جریان داشت اما در تاریکی چندان خود نما نبود نگاه کنجکاو سرباز که به آب رودخانه افتاد دلش روشن شد این راه را می شناخت یادش آمد که در اولین روز از همین رودخانه گذشتند و کمی آنطرفتر سربالایی دنباله داری را پشت سرگذاشتند پس از عبور از یک تپه ماهور به سیاه چادرهایی رسیدند که بعدها محل استقرار آنها شد سرباز خاطراتش را مرور می کرد و ماشین در امتداد خاطرات سرباز پیش می رفت طوری که گویی فرمان ماشین در دست او بود اما ناگهان ماشین به سمتی که سرباز انتظار می کشید نرفت و بعد از عبور از روی پل در ابتدای تپه ماهور ایستاد سرباز و مرد بلوچ یک لحظه در هم نگریستند مرد بلوچ دستهایش را از فرمان جدا کرد و به دستگیره چسباند تا در ماشین روی پا گرد بچرخد و باز شود سرباز در همین فاصله به در نیمه باز سمت خودش تکیه داد و به برگه ناظم آتش ژ3 که روی علامت رگبار بود زل زد. مرد بلوچ صندلی خالی خود را به عقب برگرداند برق کلاشینکف چشم سرباز را خیره کرد و انگشتانش را روی ماشه لیز داد مرد بلوچ تفنگش را از جا کند سرباز فقط نگاه کرد مرد بلوچ نیم قد داخل کابین افقی شد و دستش تا داشبورد رفت .. سرباز همچنان نگاه کرد مرد در داشبورد را باز کرد پر از خشاب” کلاش” بود یک خشاب پر برداشت و خشاب خالی تفنگش را عوض کرد …سرباز در ماشین را که می بست با پشت و پهلو به در تکیه زد تفنگش را بغل زانویش چاتمه کرد و به سایه روشن دور دست خیره شد
لحظه ای گذشت
مرد بلوچ از یکسو و سرباز از سوی دیگر به هم نزدیک شدند تایکدیگر را در آغوش گرفتند مرد بلوچ پس از مکثی طولانی خم شد مشتی از ریگهای تشنه را از روی زمین برداشت بویید و آرام آرام به آب زلال چشمه سپرد. حالا توفان فرو مرده بود و ابرهای سیاه را نیز با خود برده بود
اکنون تویوتا در زیر نور ماه به سمت روستا پیش می رفت و پیشمرگ بلوچ از خاطرات خود در مبارزه با اشرار می گفت شهادت برادرش و اینکه: امشب را مهمان ما هستی برادر! صبح فردا مسیر من هم طرف پایگاه بچه های سپاه است

محمدیزدانی جندقی 1375از مجموعه شعرم

*اسامی اشخاص در این متن اتفاقی است

شهر ها: زاهدان .سراوان .ایرانشهر . سرباز . روستای جکیگور از سیستان بلوچستان عزیز ایران

پی رنگ داستان و نوشتار 64 13 سراوان نشر 1375 در مجموعه شعرم بازنویسی 89 بلاگفا

 

 

 

نظرها
  1. شکوه قلم تان استوار جناب یزدانی عزیز
    خاطرات چابهار و ایرانشهر را برایمان زنده کرد
    🙏👏🌹

    • محمد یزدانی

      خرداد 30, 1399

      سلام جناب اسیتاد شادان شهروی گرانقدر ,
      خوش آمدید قدم به قدم
      خوشحالم که خواندید
      سرافراز فرمودید
      سپاسگزارم
      🌹💐🌹
      💐🌹
      🌹

  2. علی سیاوشی

    تیر 15, 1399

    مرحبا جناب یزذانی
    تعلیق و دلهره و اضطراب توامان ؛ .
    خیلی بجا و استادانه بود 🌺🌺🌺👌👌👌👌👌

    • محمد یزدانی

      تیر 15, 1399

      درود ها اندیشمند بزرگمهر
      جناب سیاوشی عزیز
      این نظر لطف شماست
      سپاس فراوان
      🌺🌸🌺🌸🌺

  3. جناب آقای یزدانی عزیز از قلم روان و استادانه و تشبیهات پر مغز جناب عالی حقیقتا حظ بردم.آنقدر زیبا و ملموس نوشتید که تمام فراز و نشیب های داستان برایم قابل تجسم بود .درود بر اندیشه و قلم زیبایتان💐💐💐

    • محمد یزدانی

      تیر 2, 1400

      هزاران درود پیشگاه سرکارعالی (خزان غواص اقدم) اندیشمندارجمند برداشت نیکو و حسن اعتمادتان را می ستایم .

  4. مدینه ترکاشوند

    مرداد 7, 1400

    درودها استاد بزرگوار بسیارزیبا قلم زدید
    قلمتان نویسا،پویا وبرقرارباشید

    • محمد یزدانی

      مرداد 29, 1400

      درود و احترام
      اندیشمند ارجمند خوشحالم که خواندید و نظر لطف نوشتید
      سپاس

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا