🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
آرام … گاه
از بازار گذشتم
بوی تازگی،
هوا را متحیر میکرد:
بوی شوید و پهن اسب و ماهیِ شور
بوی برگ پوسیدهی درختان
از آن سوی دیوارهای بلند و خاکستری،
و بوی خوش اسپند
باید پیاده میرفتم
– وقتِ باقی را-
تا حرکتِ قطار
چایخانهها تعطیل نبودند
صدای پتک آهنگران بر سندان شنیده میشد
درِ کلیسا باز بود
با نقشِ صلیبهایی
ترکخورده و رنگباخته …
راهآهن،
پشتِ وادیِ خاموشان است
صدای شکستنِ گلهای چینی روی قبرها،
میان زوزهی باد گم میشود
راستی، میدانی
زنانِ نقاشیهای کلیسا
چرا این قدر زیبا هستند؟
عصیانِ عمیقترین عشقهاست
در عصمتِ نگاهشان
قبرِ تو
هنوز هم گرم است
اگر استطاعت داشتم؛
تمام گلایولهای زمین را
روی آن میگذاشتم …
پاهایم به شدت سرفهمیکند
کاش آن جا چای خورده بودم!
بخاریِ کودکیهایم،
هنوز بوی نفت میدهد!
کیوسکِ روزنامهفروشی، باز نکرده؟!
پناهگاهِ سالهای جنگ، کجا بود؟!
آخرین قطار
میآید و میرود
من هنوز در آرامگاهم
میتوانم به یک کافه بروم
کنار شومینه بنشینم و،
دمنوشِ صلح بخورم
بعد هم، روزنامهی مزخرفی بخرم
و برای اینکه بیشتر گرم شوم؛
تا پناهگاه بدوم!
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (12):