🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
بسمه تعالی
در کوره ی چشمان تو چشمان من سوخت
از داغ لب های تـــو لب هایم بر افروخت
تا آمدم با واژه ها آئینه سازم
آهی کشیدم ، سنگ خوردم ، سینه ام سوخت
هر کس که آمد قصه ی تلخ مرا خواند ،
در قلب تاریخ اندکی افسانه اندوخت
تقدیر یعنی زندگی را قـــــاب دیدن
آموزگارم عکس آن را بر من آموخت
رازی که در دل داشت بر من فاش می کرد
از غیب دستی آمد و لب بر لبش دوخت
من چشم می دوزم به روی ماه هر ماه
مانند برکه چشم باید بر رُخت دوخت
هر دل که جنسش از شقایق گشت ، باید
جز با بهای عشق بر معشوق نفروخت
* استقبال از غزل زیبای ” آسمانی شعر ” استاد گرانقدر بانو غزل آرامش
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (7):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (13):