🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 خدا خیلی بی‌رحم است!!!

(ثبت: 256375) بهمن 29, 1401 

 

مادر بزرگم سوره‌ی الرّحمن می‌خوانَد
و یاسین و یاسین و یاسین
زیر نور گردسوزی که چشمانش را پژمرانده است
و چروک پیشانی‌اش را صد برابر کرده‌است
و من به این فکر می‌کنم که
خدا می‌توانست شب را سر به نیست کند
تا پیشانی مادربزرگم چروک بر ندارد
و او دیگر هیچگاه زحمت نخ کردن سوزن را به من نسپارد
امّا باز با خود می‌گویم:
اگر اینگونه باشد باید هیچگاه پدرم را نبینم
پدری که از سپیده‌دم تا غروبِ آفتاب خشت می‌مالد
تا ما شبها سرِ بی شام بر بالین نگذاریم.
مادرم می‌گوید: پسرم تو باید درس بخوانی
دکتر بشوی
و پینه‌های دست پدرت را برداری
و من باز با خودم فکر می‌کنم که
خدا خیلی بی‌رحم است
خودش چرا پینه‌های دست پدرم را بر نمی‌دارد؟
اووووووه
کو تا من دکتر بشوم؟
و حالا من بزرگ شده‌ام
دکتر شده‌ام
امّا خدا،
برای همیشه پدرم را از خشت مالی معاف کرده است.
ولی پینه‌های دستانش همیشه روحم را می‌آزارد

 

 

 

 

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (1):

کاربرانی که این شعر را خوانده اند (5):

نظرها
  1. طارق خراسانی

    بهمن 29, 1401

    سلام و درود

    اثری بسیار زیبا و فنی و درامی قابل تحسین است

    در پناه خدا 🌿👏👏👏👏👏👌🌹🌿