🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
ذهنم در تنگنای یک آه بود
که باز
اولین لبخندش به سویم پر کشید
پنجره را باز کردم
گلهای گلدان
باز رنگ غروب را دیدند
پرده بیتاب شد
و من بیتابتر
و دیگر هیچ چیز را بیاد نیاوردم
جز اولین دیدار
جز اولین لبخند…
-من-
در آن لحظه
در معبر باد
با ریسمان ذهنم
آسمانش را تجسم کردم
ناگهان باد
گیسوان شب را
روی گلهای گلدان ریخت
و جیرجیرکها
و جیرجیرکها از لای برگها
به مهمانی ماه آمدند
من آثار خواب را در پرده دیدم
پنجره را بستم
و در تاریکی خویش
اشکها را تماشا کردم
اما هنوز
ذهنم در تنگنای یک آه بود
محمدرضانعمت پور
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (4):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (5):
تیر 3, 1400
بداهه ای تقدیم شعر زیبای شما
شاعر بزرگوار
شعرت
خدایی است
برای رهایی است
هرجمله اش طلایی است
برای درد دل
دوایی است
🌺🌺🌹🌺🌺
پاسخ
بستن فرم