🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

الحكایة و التمثیل : نان پزی دیوانه و بیچاره شد

(ثبت: 186311)

نان پزی دیوانه و بیچاره شد

وز میان نان پزان آواره شد

شهر میگشتی چو پی گم کردهٔ

گردهٔ میخواستی بی کردهٔ

سایلی پرسید ازو کای حیله جوی

گردهٔ بی کرده چون باشد بگوی

گفت تا من پختمی یک گرده نان

گردهٔ نو در رسیدی همچنان

تا بپختی گردهٔ ای بیخبر

در بر ریشم نهادندی دگر

چون سری پیدا نبد این گرده را

سر بگردید از جنون این مرده را

بر دلم چیزی درآمد از اله

گفت صد گرده مپز یک گرده خواه

روز تا شب گردهٔ نان میبست

گردهٔ آخر رسد از صد کست

خوش خوشی میرو میانراه تو

گردهٔ بی کردهٔ میخواه تو

چارهٔ صد گرده میبایست کرد

تا مرا یک گرده میبایست خورد

این زمان هر روز شکر میخورم

به زنان صد چیز دیگر میخورم

گرترا نان نرسد از حق زان بود

تادلت پیوسته سرگردان بود

زانکه گر سرگشتهٔ نان خواهدش

ندهدش نان زانکه گریان خواهدش

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا