🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

بخش ۲۹ – قصه حاتم و آن بند از پای اسیری گشادن و بر پای خود نهادن

(ثبت: 161286)

حاتم آن بحر جود و کان عطا

روزی از قوم خویش ماند جدا

اوفتادش گذر به قافله ای

دید اسیری به پای سلسله ای

پیش آمد اسیر بهر گشاد

خواست زو فدیه تا شود آزاد

حاتم آنجا نداشت هیچ به دست

بر وی از بار آن رسید شکست

حالی از لطف پای پیش نهاد

بند او را به پای خویش نهاد

ساخت زان بند سخت آزادش

اذن رفتن به جای خود دادش

قوم حاتم ز پی رسیدندش

چون اسیران به بند دیدندش

فدیه او ز مال او دادند

پای او هم ز بند بگشادند

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا