🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

بخش ۵۹ – حکایت مدح گفتن لاغری شاعر خواجه را که بر وی لباس آسودگی از فربهی تنگ آمده بود

(ثبت: 161441)

فربهی از خوان سخن پروری

شاعریش کرده لقب لاغری

گفت به نظم خوش و شعر فصیح

بهر یکی خواجه فربه مدیح

خواجه مسکین چو مدیحش شنید

بوی توقع به مشامش رسید

کرد ازان نامه پر رنگ و ریو

خاطر او رم چو ز لاحول دیو

خاست ازان انجمن پر گزند

کرد توجه سوی قصر بند

چون نفس از فربهیش گشت تنگ

در رهش افتاد زمانی درنگ

گفت بدو لاغری مدح سنج

فربهیت می دهد ای خواجه رنج

خواجه ازان نکته چو گل بر شکفت

با دل صد پاره بخندید و گفت

رنج همه گر چه ز تن پروریست

رنج من اکنون همه از لاغریست

لاغری از فربهیم دست برد

در کف صد محنت و رنجم سپرد

جان تو جامی به درون لاغر است

حرص تو از جان تو فربه تر است

عمر گرانمایه به سر می بری

غافل ازین فربهی و لاغری

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا