🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

بخش ۸۰ – حکایت آن پیر خارکش که از خار خواریش گل عزت می گشاد و جوان رعناوش که گل عزتش بوی خواری می داد

(ثبت: 161523)

خارکش پیری با دلق درشت

پشته خار همی برد به پشت

لنگ لگان قدمی برمی داشت

هر قدم دانه شکری می کاشت

کای فرازنده این چرخ بلند

وی نوازنده دلهای نژند

کنم از جیب نظر تا دامن

چه عزیزی که نکردی با من

در دولت به رخم بگشادی

تاج عزت به سرم بنهادی

حد من نیست ثنایت گفتن

گوهر شکر عطایت سفتن

نوجوانی به جوانی مغرور

رخش پندار همی راند ز دور

آمد آن شکرگزاریش به گوش

گفت کای پیر خرف گشته خموش

خار بر پشت زنی زینسان گام

دولتت چیست عزیزیت کدام

عمر در خارکشی باخته ای

عزت از خواری نشناخته ای

پیر گفتا که چه عزت زین به

که نیم بر در تو بالین نه

کای فلان چاشت بده یا شامم

نان و آبی که خورم و آشامم

شکر گویم که مرا خوار نساخت

به خسی چون تو گرفتار نساخت

به ره حرص شتابنده نکرد

به در شاه و گدا بنده نکرد

داد با این همه افتادگیم

عز آزادی و آزادگیم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا