🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

حکایت : به سرهنگ سلطان چنین گفت زن

(ثبت: 165746)

به سرهنگ سلطان چنین گفت زن

که خیز ای مبارک در رزق زن

برو تا ز خوانت نصیبی دهند

که فرزندکانت نظر بر رهند

بگفتا بود مطبخ امروز سرد

که سلطان به شب نیت روزه کرد

زن از ناامیدی سر انداخت پیش

همی گفت با خود دل از فاقه ریش

که سلطان از این روزه گویی چه خواست؟

که افطار او عید طفلان ماست

خورنده که خیرش برآید ز دست

به از صائم الدهر دنیا پرست

مسلم کسی را بود روزه داشت

که درمانده‌ای را دهد نان چاشت

وگرنه چه لازم که سعیی بری

ز خود بازگیری و هم خود خوری؟

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا