🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

حکایت : یکی را به چوگان مه دامغان

(ثبت: 165915)

یکی را به چوگان مه دامغان

بزد تا چو طبلش بر آمد فغان

شب از بی قراری نیارست خفت

بر او پارسایی گذر کرد و گفت

به شب گر ببردی بر شحنه، سوز

گناه آبرویش نبردی به روز

کسی روز محشر نگردد خجل

که شبها به درگه برد سوز دل

هنوز ار سر صلح داری چه بیم؟

در عذرخواهان نبندد کریم

ز یزدان دادار داور بخواه

شب توبه تقصیر روز گناه

کریمی که آوردت از نیست هست

عجب گر بیفتی نگیردت دست

اگر بنده‌ای دست حاجت برآر

و گر شرمسار آب حسرت ببار

نیامد بر این در کسی عذر خواه

که سیل ندامت نشستش گناه

نریزد خدای آبروی کسی

که ریزد گناه آب چشمش بسی

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا