🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۴۸ : ز هجران تو جانم می‌برآید

(ثبت: 159287)

ز هجران تو جانم می‌برآید

بکن رحمی مکن کاخر نشاید

فروشد روزم از غم چند گویی

که می‌کن حیله‌ای تا شب چه زاید

سیه‌رویی من چون آفتابست

به روز آخر چراغی می‌بباید

به یک برف آب هجرت غم چنان شد

که از خونم فقعها می‌گشاید

گرفتم در غمت عمری بپایم

چه حاصل چون زمانه می‌نپاید

درین شبها دلم با عشق می‌گفت

که از وصلت چه گویم هیچم آید

هنوز این بر زبانش ناگذشته

فراقت گفت آری می‌نماید

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا