🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۴۹ : گر آفتاب رخت سایه افکند بر خاک

(ثبت: 179766)

گر آفتاب رخت سایه افکند بر خاک

زمینیان همه دامن کشند بر افلاک

به من نگر، که به من ظاهر است حسن رخت

شعاع خور ننماید، اگر نباشد خاک

دل من آینهٔ توست، پاک می‌دارش

که روی پاک نماید، بود چو آینه پاک

لبت تو بر لب من نه، ببار و بوسه بده

چو جان من به لب آمد چه می‌کنم تریاک؟

به تیر غمزه مرا می‌زنی و می‌ترسم

که بر تو آید تیری که می زنی بی‌باک

برای صورت خود سوی من نگاه کنی

برای آنکه به من حسن خود کنی ادراک

مرا به زیور هستی خود بیارایی

و گرنه سوی عدم نظر کنی؟حاشاک

اگر نبودی بر من لباس هستی تو

ز بی‌نیازی تو کردمی گریبان چاک

مده ز دست به یک بارگی عراقی را

کف تو نیست محیطی که رد کند خاشاک

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا