🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۶۱ : دل گم شد، ازو نشان نیابم

(ثبت: 179778)

دل گم شد، ازو نشان نیابم

آن گم شده در جهان نیابم

زان یوسف گم شده به عالم

پیدا و نهان نشان نیابم

تا گوهر شب چراغ گم شد

ره بر در دوستان نیابم

تا بلبل خوشنوای گم شد

بوی گل و بوستان نیابم

تا آب حیات رفت از جوی

عیش خوش جاودان نیابم

سرمایه برفت و سود جویم

زان است که جز زیان نیابم

آن یوسف خویش را چه جویم؟

چون در چه کن فکان نیابم

هم بر در دوست باشد آرام

از خود بجز این گمان نیابم

بر خاک درش چرا ننالم ؟

چاره بجز از فغان نیابم

چون جانش عزیز دارم، آری

دل، کز غم او امان نیابم

تا بر من دلشده بگرید

یک مشفق مهربان نیابم

تا یک نفسی مرا بود یار

یک یار درین زمان نیابم

یاری ده خویشتن درین حال

جز دیدهٔ خون‌فشان نیابم

بر خوان جهان چه می‌نشینم؟

چون لقمه جز استخوان نیابم

بی‌حاصل ازین دکان بخیزم

نقدی چو درین دکان نیابم

خواهم که شوم به بام عالم

چه چاره، چو نردبان نیابم

خواهم که کشم ز چه عراقی

افسوس که ریسمان نیابم!

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا