🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۶۵ : من باز ره خانهٔ خمار گرفتم

(ثبت: 179782)

من باز ره خانهٔ خمار گرفتم

ترک ورع و زهد به یک بار گرفتم

سجاده و تسبیح به یک سوی فکندم

بر کف می چون رنگ رخ یار گرفتم

کارم همه با جام می و شاهد و شمع است

ترک دل و دین بهر چنین کار گرفتم

شمعم رخ یار است و شرابم لب دلدار

پیمانه همان لب که به هنجار گرفتم

چشم خوش ساقی دل و دین برد ز دستم

وین فایده زان نرگس بیمار گرفتم

پیوسته چینین می زده و مست و خرابم

تا عادت چشم خوش خونخوار گرفتم

شیرین لب ساقی چو می و نقل فرو ریخت

بس کام کز آن لعل شکربار گرفتم

چون مست شدم خواستم از پای درآمد

حالی سر زلف بت عیار گرفتم

آویختم اندر سر آن زلف پریشان

این شیفتگی بین که دم مار گرفتم

گفتی: کم سودای سر زلف بتان گیر،

چندین چه نصیحت کنی؟ انگار گرفتم

با توبه و تقوی تو ره خلد برین گیر

من با می و معشوقه ره نار گرفتم

در نار چو رنگ رخ دلدار بدیدم

آتش همه باغ و گل و گلزار گرفتم

المنة لله که میان گل و گلزار

دلدار در آغوش دگربار گرفتم

بگرفت به دندان فلک انگشت تعجب

چون من به دو انگشت لب یار گرفتم

دور از لب و دندان عراقی لب دلدار

هم باز به دست خوش دلدار گرفتم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا