🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۷۰ : آن جان عزیز نیست که در کار ما نشد

(ثبت: 166800)

آن جان عزیز نیست که در کار ما نشد

و آن تن درست نیست که بیمار ما نشد

دل گوشمال یافت ز سودای زلف او

تا این سزا نیافت سزاوار ما نشد

در آفتاب گردش از آن ذره برنخاست

کو دید روی ما و هوادار ما نشد

سودی ندید آن دل بی‌مایه کو بجان

سودای ما نکرد خریدار ما نشد

سودی که رفت بر سر بازار شوق ما

خود کیست آن که در سر بازار ما نشد؟

ما گنج گوهریم به کنج خراب دل

چیزی نیافت هر که طلب کار ما نشد

ز ارباب حال نیست چو بلبل کسی که دید

ما را و عاشق گل و رخسار ما نشد

در کار ما نرفت که در کار ما نرفت

فی‌الجمله که بود که در کار ما نشد

آن دیده را که صوفی صافی به هفت آب

هر دم نشست، لایق دیدار ما نشد

سلمان مگر شنید حدیثی ازین دهن

بیچاره خود به هیچ گرفتار ما نشد

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا