🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۷۸ : جانا، نظری که ناتوانم

(ثبت: 179795)

جانا، نظری که ناتوانم

بخشا، که به لب رسید جانم

دریاب، که نیک دردمندم

بشتاب، که سخت ناتوانم

من خسته که روی تو نبینم

آخر به چه روی زنده مانم؟

گفتی که: بمردی از غم ما

تعجیل مکن که اندر آنم

اینک به در تو آمدم باز

تا بر سر کوت جان‌فشانم

افسوس بود که بهر جانی

از خاک در تو بازمانم

مردن به از آن که زیست باید

بی‌دوست به کام دشمنانم

چه سود مرا ز زندگانی

چون از پی سود در زیانم؟

از راحت این جهان ندارم

جز درد دلی کزو بجانم

بنهادم پای بر سر جان

زان دستخوش غم جهانم

کاریم فتاده است مشکل

بیرون شد کار می‌ندانم

درمانده شدم، که از عراقی

خود را به چه حیله وارهانم؟

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا