🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۲۰ : ره فراکار خود نمی‌دانم

(ثبت: 159359)

ره فراکار خود نمی‌دانم

غم من نیستت به غم زانم

عاشقم بر تو و همی دانی

فارغی از من و همی دانم

نکنی جز جفا که نشکیبی

نکنم جز وفا که نتوانم

کافری می‌کنی در این معنی

کافرم گر کنون مسلمانم

گفتیم تا به بوسه فرمانست

گفتمت تا به جان به فرمانم

گرچه برخاستی تو از سر این

من همه عمر بر سر آنم

کی به جان برکشم ز تو دندان

چون ز جان خوشتری به دندانم

مهر مهر تو بر نگین دلست

تاج عهد تو بر سر جانم

با چنین ملک در ولایت عشق

انوری نیستم سلیمانم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا