🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۳۴ : چو رویت هرگزم نقشی به خاطر در نمی‌آید

(ثبت: 166864)

چو رویت هرگزم نقشی به خاطر در نمی‌آید

مرا خود جز تو در خاطر، کسی دیگر نمی‌آید

خیال عارضت آبست، از آن در دیده می‌گردد

نهال قامتت سر و ست، از آن در بر نمی‌آید

مرا در دل همی آید که چون باز آیدم دلبر

دل از دستش برون آرم، ولی دلبر نمی‌آید

بر آن بودم که چون دولت، در آید از درم روزی

به هر بابی که کوشیدم از آن در در نمی‌آید

مرا ساقی مده ساغر، که امشب می پرستان را

زیاد لعل او یاد از می و ساغر نمی‌آید

حریفان را فرود شد دم، بر آرای مطرب آوازی

بگو با ماه من کامشب، چرا خوش بر نمی‌آید

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا