🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۵۶ : ای دل، بنشین چو سوکواری

(ثبت: 179873)

ای دل، بنشین چو سوکواری

کان رفت که آید از تو کاری

وی دیده ببار اشک خونین

بی کار چه مانده‌ای تو، باری؟

وی جان، بشتاب بر در دوست

چون نیست جز اوت هیچ یاری

گو: آمده‌ام به درگه تو

تا در نگری به دوستداری

گر بپذیرم: اینت دولت

ور رد کنی، اینت خاکساری

نومید چگونه باز گردد

از درگه تو امیدواری؟

یاد آر ز من، که بودم آخر

در بندگی تو روزگاری

چون از تو جدا فکندم ایام

ناکام شدم به هر دیاری

بی‌روی تو هر گلی که دیدم

در دیدهٔ من خلید خاری

بی‌بوی خوشت نیایدم خوش

بوی خوش هیچ نوبهاری

بی دوست، که را خوش آید آخر

بوی گل و رنگ لاله زاری؟

و اکنون که ز جمله ناامیدم

بی روی تو نیستم قراری

دریاب، که مانده‌ام به ره در

در گردن من فتاده باری

بشتاب، که بر درت گدایی است

مانا که عراقی است، آری

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا