🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۶۸ : ز باغ عافیت بوئی ندارم

(ثبت: 162830)

ز باغ عافیت بوئی ندارم

که دل گم گشت و دل‌جویی ندارم

بنالم کرزوبخشی ندیدم

بگریم کشنارویی ندارم

برانم بازوی خون از رگ چشم

که با غم زور بازویی ندارم

فلک پل بر دلم خواهد شکستن

کز آب عافیت جویی ندارم

بسازم مجلسی از سایهٔ خویش

که آنجا مجلس آشویی ندارم

چه پویم بر پی مردان عالم

کز آن سر مرحباگویی ندارم

بهر مویی مرا واخواست از کیست

که اینجا محرم مویی ندارم

گر از حلوای هر خوان بی‌نصیبم

نه سکبای هر ابرویی ندارم

در این عالم که آب روی من رفت

بدان عالم شدن رویی ندارم

من آن زن فعلم از حیض خجالت

که بکری دارم و شویی ندارم

نه خاقانی من است و من نه اویم

که تاب درد چون اویی ندارم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا