🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۹۹ : از سر کوی تو ما بی سر و سامان رفتیم

(ثبت: 166929)

از سر کوی تو ما بی سر و سامان رفتیم

تشنه و مرده ز سرچشمه حیوان رفتیم

ما چو یعقوب به مصر، از پی دیدار عزیز

آمدیم اینک و با کلبه احزان رفتیم

چند گویند رقیبان به غریبان فقیر

که گدایان بروید از در ما، هان رفتیم

سالها ما به امید نظری سرگردان

بر سر کوی تو گشتیم و به پایان رفتیم

چون مگس گرز سر خوان تو ما را راندند

تو مپندار که ما از سر این خوان رفتیم

ما چو آب گذران در قدم سرو سهی

سر نهادیم خروشنده و گریان رفتیم

بلبلانیم چو ما را ز بهار تو نبود

هیچ برگی و نوایی ز گلستان رفتیم

ما نکردیم گناهی حرجی بر ما نیست

جان سپردیم به عشق تو و بی‌جان رفتیم

سر من رفت و نرفتم ز سر پیمانت

لله‌الحمد که ما با سر و پیمان رفتیم

عشق چون بی‌سر و پایی مرا پیش تو دید

گفت حیف است که ما بر سر سلمان رفتیم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا