🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۳۲ : در سرم زلف تو، سودا انداخت

(ثبت: 166662)

در سرم زلف تو، سودا انداخت

کار من زلف تو در پا انداخت

ماند یک قطره خون، از دل ما

دیده، آن نیز به دریا انداخت

تن بی جان مرا، در پی خویش

سایه وار، آن قد و بالا انداخت

آهو از باد، چو بوی تو شنید

نافه مشک، به صحرا انداخت

وعده‌ای داد، به امروز، مرا

باز امروز، به فردا انداخت

عالمی بود، شکار غم دوست

از میان همه، ما را انداخت

بوی آن باده مرا از مسجد

به در دیر مسیحا، انداخت

پیر ما، شارع مسجد، بگذاشت

راه، بر کوچه ترسا، انداخت

عمر در میکده، سلمان گم کرد

یافت، ز آنجا و هم آنجا انداخت

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا