🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۵۴۵ : بی تو به سر می نشود با دگری می‌نشود

(ثبت: 192744)

بی تو به سر می نشود با دگری می‌نشود

هر چه کنم عشق بیان بی‌جگری می‌نشود

اشک دوان هر سحری از دلم آرد خبری

هیچ کسی را ز دلم خود خبری می‌نشود

یک سر مو از غم تو نیست که اندر تن من

آب حیاتی ندهد یا گهری می‌نشود

ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان

تا بزنم بانگ و فغان خود حشری می‌نشود

میل تو سوی حشرست پیشه تو شور و شرست

بی ره و رای تو شها رهگذری می‌نشود

چیست حشر از خود خود رفتن جان‌ها به سفر

مرغ چو در بیضه خود بال و پری می‌نشود

بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من

تا تو قدم درننهی خود سحری می‌نشود

دانه دل کاشته‌ای زیر چنین آب و گلی

تا به بهارت نرسد او شجری می‌نشود

در غزلم جبر و قدر هست از این دو بگذر

زانک از این بحث به جز شور و شری می‌نشود

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا