🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل ۳۷۸ : من با تو نه مرد پنجه بودم

(ثبت: 165237)

من با تو نه مرد پنجه بودم

افکندم و مردی آزمودم

دیدم دل خاص و عام بردی

من نیز دلاوری نمودم

در حلقه کارزارم انداخت

آن نیزه که حلقه می‌ربودم

انگشت نمای خلق بودم

و انگشت به هیچ برنسودم

عیب دگران نگویم این بار

کاندر حق خویشتن شنودم

گفتم که برآرم از تو فریاد

فریاد که نشنوی چه سودم

از چشم عنایتم مینداز

کاول به تو چشم برگشودم

گر سر برود فدای پایت

مرگ آمدنیست دیر و زودم

امروز چنانم از محبت

کآتش به فلک رسید و دودم

وان روز که سر برآرم از خاک

مشتاق تو همچنان که بودم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا