🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل ۳ : ای که انکار کنی عالم درویشان را

(ثبت: 165923)

ای که انکار کنی عالم درویشان را

تو ندانی که چه سودا و سرست ایشان را

گنج آزادگی و کنج قناعت ملکیست

که به شمشیر میسر نشود سلطان را

طلب منصب فانی نکند صاحب عقل

عاقل آنست که اندیشه کند پایان را

جمع کردند و نهادند و به حسرت رفتند

وین چه دارد که به حسرت بگذارد آن را

آن به در می‌رود از باغ به دلتنگی و داغ

وین به بازوی فرح می‌شکند زندان را

دستگاهی نه که تشویش قیامت باشد

مرغ آبیست چه اندیشه کند طوفان را

جان بیگانه ستاند ملک‌الموت به زجر

زجر حاجت نبود عاشق جان‌افشان را

چشم همت نه به دنیا که به عقبی نبود

عارف عاشق شوریدهٔ سرگردان را

در ازل بود که پیمان محبت بستند

نشکند مرد اگرش سر برود پیمان را

عاشقی سوخته‌ای بیسر و سامان دیدم

گفتم ای یار مکن در سر فکرت جان را

نفسی سرد برآورد و ضعیف از سر درد

گفت بگذار من بیسر و بی‌سامان را

پند دلبند تو در گوش من آید هیهات

من که بر درد حریصم چه کنم درمان را

سعدیا عمر عزیزست به غفلت مگذار

وقت فرصت نشود فوت مگر نادان را

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند (1):

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند (1):

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا