🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

(۱۱) حکایت سلطان محمود با ایاز : مگر سلطان دین محمود یک روز

(ثبت: 181485)

مگر سلطان دین محمود یک روز

ایاز خویش را گفت ای دلفروز

کرا دانی تو از مه تا بماهی

که ازمن بیش دارد پادشاهی

غلامش گفت ای شاه جهاندار

منم در مملکت بیش از تو صد بار

چو ملکم این چنین زیر نگین است

چه جای ملکت روی زمین است

پس آنگه شاه گفت آن نازنین را

که ای بنده چه حجّت داری این را

زبان بگشاد ایاز و گفت ای شاه

چه می‌پرسی چو زین رازی تو آگاه

اگرچه پادشاهی حاصل تست

ولیکن پادشاه تو دل تست

دل تو زیرِ دست این غلامست

مرا این پادشاهی خود تمامست

توئی شاه و دلت شاه تو امروز

ولی من بر دل تو شاه پیروز

فلک را رشک می‌آید ز جاهم

که من پیوسته شاه شاه خواهم

چه گرملک تو ملکی مطلق آمد

ولی ملک ایازت بر حق آمد

چو اصل تو دلست و دل نداری

بگو تا مملکت را بر چه کاری

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا