🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

(۳) حکایت آن مرد که صدقه بدرویشان می‬داد : بزرگی گفت پر شوقست جانم

(ثبت: 181477)

بزرگی گفت پر شوقست جانم

که شد عمری که من دربندِ آنم

که از من صدقهٔ برسد بدرویش

که آن صدقه نبیند کس کم و بیش

چو رفتست این دقیقه بر زبانش

چنین گفتست هاتف آن زمانش

که تو باید اگر صاحب یقینی

که آن صدقه که بخشیدی نه بینی

تو همچون مُردهٔ بد می‌نمائی

که خود را مُرده و زنده بلائی

نخواهی زندگانی گر بدانی

که مردن بهترت زین زندگانی

اگر تو پیش دان و پیش بینی

همه کم کاستی خویش بینی

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا